قصه کودکانه پیش از خواب
گربه کوچولو و کبوتر سپید
به نام خدای مهربان
روزی روزگاری، بچهگربهی کوچک و ملوسی به اسم «پیشی» با مادرش در باغچهی باصفایی زندگی میکرد. پیشی موهای سفید و بلندی داشت، با روبانی قرمز و قشنگ به دور گردن.
روزها، مادر پیشی برای پیدا کردن غذا از باغچه بیرون میرفت؛ اما پیشی که هنوز کوچولو بود، مجبور بود همانجا منتظر مادرش بماند.
یک روز پیشی به مادرش گفت: «من حوصلهام سر میرود، اجازه بدهید من هم با شما بیایم.»
ولی مادر پیشی گفت: «تو هنوز آنقدر بزرگ نشدهای که بتوانی با من بیایی. باید همینجا توی باغچه بمانی و برای اینکه حوصلهات سر نرود، برای خودت دوستانی پیدا کنی.»
پیشی گفت: «اینجا که گربهی دیگری نیست، من با کی دوست شوم؟»
مادر پیشی لبخندی زد و جواب داد: «درست است که جز من و تو گربهای در این باغچه زندگی نمیکند؛ اما حیوانات زیادی اینجا هستند که تو میتوانی با آنها دوست شوی.»
پیشی سرش را بالا گرفت و گفت: «نه مادر، من یک گربهام و فقط با گربهها دوست میشوم.»
مادر پیشی با ناراحتی سری تکان داد و مثل هرروز برای پیدا کردن غذا، از باغچه بیرون رفت.
پیشی تنها ماند. کمی روی چمنهای سبز دنبال دمش دوید، با پروانههای رنگارنگی که اطراف گلها پرواز میکردند بازی کرد و بالاخره خسته شد و زیر درخت بلندی خوابید؛ اما همینطور که خوابیده بود با خودش گفت: «چطور است از این درخت بالا بروم و ببینم از آن بالا کجا را میتوانم ببینم.»
بلند شد و تکانی به خودش داد و بهسوی درخت رفت. با پنجههای تیزش تنهی درخت را گرفت و بالا رفت. به اولین شاخهی درخت که رسید، بااحتیاط روی شاخه نشست و به اطراف نگاه کرد، دید که چقدر باغچه از بالا زیبا به نظر میرسد. چمنهای سبز، زمین باغچه را پوشانده بود و گلهای خوشرنگ با وزش باد تکان میخوردند.
پیشی با خودش گفت: «میتوانم بازهم بالاتر بروم. حتماً از روی شاخههای بالایی میتوانم باغچههای اطراف را هم ببینم.» بازهم از تنهی درخت بالا رفت، بالاتر و بالاتر. اولین بار بود که این کار را میکرد و کمی میترسید، اما با خودش فکر میکرد: «من دیگر بزرگ شدهام و میتوانم از درخت بالا بروم.» و به شاخهی بالایی درخت رسید؛ اما دیگر میترسید به پایین نگاه کند. آنقدر بالا رفت که دیگر نمیتوانست راحت به پایین برگردد. با وحشت همانجا ایستاد و مادرش را صدا کرد؛ اما مادر پیشی، خیلی دور بود و صدایش را نمیشنید. پیشی نمیدانست چکار کند، میترسید از آن بالا بیفتد و زخمی شود.
در همین موقع، صدای مهربانی را شنید که میگفت: «چی شده پیشی کوچولو؟»
پیشی سرش را برگرداند و کبوتر سپید و زیبایی را دید که روی شاخهی درخت نشسته است. با وحشت گفت: «من میترسم، این بالا ماندهام، نمیدانم چکار کنم.»
کبوتر سپید، بالهایش را به هم زد و گفت: «نباید بترسی. همانطور که توانستهای بالا بیایی، میتوانی پایین بروی. فقط سعی کن به زمین نگاه نکنی.»
پیشی حرف کبوتر را گوش کرد و آرامآرام شروع به پایین آمدن از درخت کرد. کبوتر هم در کنارش پرواز میکرد و با حرفهایش او را تشویق میکرد.
بالاخره پیشی روی زمین رسید. نفسی بهراحتی کشید و نگاهی به کبوتر انداخت و گفت: «خیلی ممنونم، اگر تو نبودی من هنوز بالای درخت مانده بودم. تو مرا از کجا میشناختی؟»
کبوتر خندید و گفت: «من همسایهی تو و مادرت هستم، لانهی من روی بالاترین شاخهی همین درخت است.»
پیشی گفت: «نمیترسی که هرروز اینهمه بالا میروی؟»
کبوتر گفت: «هیچ پرندهای از پرواز کردن نمیترسد. من بالاتر از این را هم رفتهام.»
و برای پیشی از جاهایی که رفته بود و چیزهایی که دیده بود حرف زد. پیشی با دقت گوش میداد و فکر میکرد چقدر کبوترها شجاع هستند و چه چیزهای زیادی میبینند و یاد میگیرند. فهمید که هر حیوانی توانایی کاری را دارد که شاید حیوان دیگر نتواند انجام دهد، همانطور که خودش هم نتوانست حتی نزدیک لانهی کبوتر هم برسد.
از آن روز به بعد مادر پیشی هرروز با خیال راحت و آسوده دنبال غذا میرفت. چون میدانست پیشی دوست خوبی در باغچه دارد. شما هم هر وقت گربهی سپیدی در جایی دیدید، در نزدیکی او، حتماً دوستش، کبوتر سفید را هم میبینید که دارد پرواز میکند.