قصه کودکانه ای از سرزمین پری ها
گربهای با کفش
تصویرگر: هیلدا بازوِل
مترجم: بتسابه مهدوی
به نام خدای مهربان
در روزگاران گذشته، در سرزمینی دور، مردی بود که سه پسر با یک خانه و یک الاغ و یک گربه داشت. وقتی مرد، خانهاش را به پسر اول بخشیده بود، الاغ را به پسر دوم و گربه را به پسر آخر داده بود. پسر سوم، نامش تام بود و صاحب گربه شده بود. تام با گربه خیلی مهربان بود و گربه هم تام را دوست داشت.
یک روز از روزها، تام با خودش میگفت: «من باید چهکار کنم؟ با این گربه چهکاری میتوانم انجام دهم؟ کسی هم پیدا نمیشود این گربه را بخَرد تا با پول آن به کاری مشغول شوم!»
در همین وقت، گربه رو به تام کرد و گفت: «من به تو کمک میکنم. من خیلی فکر کردهام و نقشههایی کشیدهام. من برای اجرای نقشههایم به چند چیز احتیاج دارم. اول باید چند تا کفش و یک کیسه برایم بخری، فکر میکنم که دو تا کفش و یک کیسه کافی باشد. فکر میکنم اگر نقشهام بگیرد شما صاحب لباسهای زیبا و خانهای بزرگ میشوید و با شاهزادهای زیبا ازدواج میکنید.»
تام رفت و یک جفت یعنی دو تا کفش و یک کیسه برای گربه خرید. گربه کفشها را به پا کرد و چند تکه نان هم درون کیسه گذاشت. سپس کیسه را به جنگل برد، در آن را باز کرد و آن را مثل تلهای زیر برگها پنهان کرد. بعد از چند دقیقه، خرگوشی برای خوردن یک تکه از نان به داخل کیسه رفت. در همین لحظه گربه، آهسته در کیسه را بست و خرگوش درون کیسه گرفتار شد و گربه کیسه را برداشت و به قصر شاه رفت. گربه در تالار بزرگ قصر شاه را دید.
گربه به شاه گفت: «ای شاه! من یکی از مستخدمین شاهزاده تام هستم! او برای شما خرگوشی زیبا هدیه فرستاده است.»
شاه با تعجب گفت: «شاهزاده تام، او دیگر کیست؟»
گربه گفت: «آه، بله، شاهزاده تام!»
گربه گفت: «مگر میشود شما از شاهزاده تام نشنیده باشید! همهی مردم شاهزاده تام را میشناسند و دربارهاش صحبت میکنند.»
شاه با تعجب گفت: «آه، بله، بله، فکر میکنم من هم مثل بقیه از شاهزاده تام چیزهایی زیاد شنیدهام. برای فرستادن هدیهشان تشکر کنید.»
فردای آن روز، گربه به جنگل رفت و تعدادی پرنده شکار کرد و سپس آن پرندگان را به قصر شاه برد و گفت: «ای شاه، شاهزاده تام، برای شما پرندگانی زیبا و خوشآواز هدیه داده است.»
شاه گفت: «هدیهی بسیار زیبایی است، از شاهزاده تام برای فرستادن این پرندگان تشکر کنید.»
وقتی گربه داشت از تالار قصر عبور میکرد، از یکی از مستخدمین شنید که، شاه امروز به همراه شاهزاده خانم، در کنار رودخانه سواری خواهند کرد. گربه با شنیدن این خبر دوید و خودش را به تام رساند و به او گفت: «تام برو به رودخانه و لباسهایت را دربیاور و بپر توی آب و شنا کن.»
تام به گفتهی گربهاش عمل کرد. او رفت بهطرف رودخانه، لباسهایش را درآورد و در گوشهای گذاشت و خودش هم به درون آب پرید و مشغول شنا کردن شد. گربه هم رفت و لباسهای تام را ازآنجا به جای دیگری برد.
شاه به همراه دخترش برای سواری به کنار رودخانه آمدند. وقتی آنها به رودخانه رسیدند، ناگهان گربه فریاد کشید و گفت: «کمک، کمک، شاهزاده تام را نجات دهید.»
شاه که آنجا بود، تام را درون آب رودخانه و گربه را -که در حال فریاد کشیدن بود- دید. او گربه را به خاطر آورد و به یکی از مستخدمین دستور داد که به رودخانه بپرد و شاهزاده تام را نجات دهد.
مستخدمِ شاه، تام را از رودخانه بیرون آورد.
گربه شتابان نزدیک شد و گفت: «آه، ای خدای من، چه فاجعهای! چند مرد آمدند و لباسهای فاخر شاهزاده تام را دزدیدند. حالا دیگر شاهزادهی من لباسی برای پوشیدن ندارد، از شما خواهش میکنم به شاهزاده تام لباس بدهید!»
شاه دستور داد که به شاهزاده تام لباس زیبا و گرانبها دهند. تام لباسها را گرفت و پوشید. درست همان
طور که گربه پیشبینی کرده بود.
در نزدیکی آنجا، خانهای بسیار بزرگ و زیبا بود که در بالای تپه قرار داشت. در آن خانه غولی بزرگ زندگی میکرد. او یک جادوگر بود و میتوانست خودش را به شکلهای مختلف مثل شیر، سگ، خرگوش یا خرس و یا خیلی چیزهای دیگر دربیاورد. گربه رفت بهطرف خانهی غول. او از تپه بالا رفت و وارد خانه شد و در تالار خانه ایستاد. غول به تالار آمد و گربه را دید.
گربه به غول گفت: «خیلی از مردم دهکده دربارهی شما صحبت میکنند، آنها میگویند شما یک غول جادوگر هستید؟ آنها میگویند، شما میتوانید خودتان را به شکل جانوران، چهار پایان و پرندگان دربیاورید. ولی من فکر نمیکنم شما بتوانید خودتان را به شکل یک شیر درآورید.»
غول گفت: «ولی من میتوانم خودم را به شکل یک شیر درآورم.»
گربه تکرار کرد: «ولی من فکر نمیکنم بتوانید این کار را انجام دهید.»
با شنیدن این حرف، غول بهیکباره خودش را به شکل شیری بزرگ درآورد و گربه با دیدن شیر، وحشت کرد و پا گذاشت به فرار و رفت در گوشهای ایستاد و گفت: «بله درست است، شما توانستید خودتان را به شکل شیر درآورید، اما فکر نمیکنم بتوانید خودتان را به شکل یک موش درآورید.»
غول با عصبانیت گفت: «میتوانم، معلوم است میتوانم خودم را به شکل یک موش درآورم.»
گربه باز حرفش را تکرار کرد و گفت: «من فکر نمیکنم که بتوانی.»
غول بهیکباره خودش را به یک موش کوچک تبدیل کرد و گربه که منتظر این فرصت بود با سرعت روی موش پرید و آن را گرفت و خورد. بهاینترتیب غول به دست گربه کشته شد!
شاه و شاهزاده خانم، به همراه تام، در جادهای بودند که به خانهی غول میرسید. گربه به بیرون از خانهی غول دوید و درِ خانه را برای شاه و شاهزاده خانم و تام باز کرد و گفت: «ای شاه، بفرمایید، بفرمایید. اینجا قصر شاهزاده تام است.»
آنها هر سه به داخل خانه رفتند و گربه به شاه و شاهزاده خانم، تالار، اتاقهای بزرگ و زیبا و باغ بسیار بزرگ و باشکوهی را نشان داد. شاه خیلی خوشحال بود.
شاهزاده خانم هم با خوشحالی میگفت: «چه خانهی بزرگ و زیبایی! چه باغ باشکوهی!»
بعد از گذشت مدت کوتاهی، تام با شاهزاده ازدواج کرد و هردوی آنها در خانهی بزرگ زندگی کردند و بعد از چند سال که شاه مُرد، تام جانشین شاه و فرمانروای آن سرزمینی شد.
گربه نیز در این میان، همیشه در کنار اجاق آتش و در جایی بسیار خوب و گرمونرم، میخورد و میخوابید و از زندگیِ راحتش لذت میبرد و بسیار خوشحال بود.