قصه کودکانه پیش از خواب
گربه سحرآمیز
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
در زمانهای قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاعترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه میدهم با او ازدواج کنی.»
سرباز شجاع آنقدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛ اما پادشاه بدقول اجازه نداد که سرباز با دخترش ازدواج کند. پولی هم به او نداد و فقط گربهی دخترش را به او داد.
سرباز با ناراحتی گربه را به خانهاش برد. شب بعد گربه به قصر پادشاه رفت و جواهر گرانقیمتی با خود آورد.
سرباز آنقدر خوشحال شد که فریاد زد: «دوستت دارم عزیزم!» با گفتن این جمله ناگهان گربه به دختر زیبایی تبدیل شد و به سرباز گفت: «من دختر دوم پادشاه هستم. وزیر پدرم که جادوگر است مرا به شکل گربه درآورده بود و موقعی که تو فریاد زدی دوستت دارم جادوی من از بین رفت و دوباره به شکل اولم درآمدم.»
وقتی پادشاه از این موضوع باخبر شد وزیر جادوگر را مجازات کرد و به سرباز اجازه داد با دختر دومش ازدواج کند.