قصه-کودکانه-گربه‌ی-سحرآمیز

قصه کودکانه: گربه‌ سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند

قصه کودکانه پیش از خواب

گربه‌ سحرآمیز

گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری

جداکننده متن Q38

به نام خدا

در زمان‌های قدیم اژدهای هفت سری دختر پادشاهی را اسیر کرده بود. پادشاه به شجاع‌ترین سربازش گفت: «اگر دخترم را آزاد کنی اجازه می‌دهم با او ازدواج کنی.»

سرباز شجاع آن‌قدر با اژدها جنگید تا بالاخره اژدها را شکست داد و دختر پادشاه را آزاد کرد؛ اما پادشاه بدقول اجازه نداد که سرباز با دخترش ازدواج کند. پولی هم به او نداد و فقط گربه‌ی دخترش را به او داد.

سرباز با ناراحتی گربه را به خانه‌اش برد. شب بعد گربه به قصر پادشاه رفت و جواهر گران‌قیمتی با خود آورد.

قصه کودکانه: گربه‌ سحرآمیز | عشق طلسم ها را می شکند 1

سرباز آن‌قدر خوش‌حال شد که فریاد زد: «دوستت دارم عزیزم!» با گفتن این جمله ناگهان گربه به دختر زیبایی تبدیل شد و به سرباز گفت: «من دختر دوم پادشاه هستم. وزیر پدرم که جادوگر است مرا به شکل گربه درآورده بود و موقعی که تو فریاد زدی دوستت دارم جادوی من از بین رفت و دوباره به شکل اولم درآمدم.»

وقتی پادشاه از این موضوع باخبر شد وزیر جادوگر را مجازات کرد و به سرباز اجازه داد با دختر دومش ازدواج کند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *