قصه کودکانه
«گاو و شیر و تاریکی»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود
توی یه روستا مردی زندگی میکرد به اسم صادق که مردم صداش میکردند عمو صادق. عمو صادق گاو شیرده قشنگی داشت. گاوش خیلی شیر میداد. زنعمو صادق با شیر گاوشون پنیر و خامه و کشک و دوغ درست میکرد. یه مقدار از شیرش رو هم میفروختند و پولی درمیآوردند.
عمو صادق هرروز گاوه رو به صحرا میبرد تا بچره و علف تازه بخوره؛ دمِ غروب اونو برمی گردوند و زنش شیرگاو رو میدوشید. اونوقت عمو صادق گاوه را به طویله میبرد و ناز و نوازشش میکرد و قربون صدقهاش میرفت و میگفت: «خدایا شکرت که همچین گاو خوبی رو نصیبم کردی.» بعد هم با خوشحالی درِ طویله رو میبست و به خونه ش میرفت و استراحت میکرد. بعضی وقتا هم نصفه شب از خواب پا میشد و سری به طویله میزد تا ببینه حال گاوش چطوره.
یه شب وقتی زنش شیر گاو رو دوشید و عمو صادق گاوه رو برد و توی طویله بست، یادش رفت در طویله رو ببنده. یه ساعت بعد، یه شیر گرسنه یواش یواش به طرف طویله رفت، چون درش بازبود خیلی راحت داخل شد و گاو بیچاره رو خورد و همونجا توی طویله جای گاوه دراز کشید و خوابید. وقتی شیره گاوه رو خورد، عمو صادق خواب بود و خواب خیلی بدی میدید، اما یه مرتبه از خواب پرید و با خودش گفت: «نکنه برای گاوم اتفاق بدی افتاده باشه!؟ خوبه برم یه سری بهش بزنم.» بعدم بلند شد و بدون اینکه چراغی برداره، توی تاریکی بهطرف طویله رفت. وقتی دستش به در طویله خورد و دید در بازه، ترسید. رفت توی طویله و با دستاش بدن شیر رو که جای گاو خوابیده بود لمس کرد. هوا حسابی تاریک بود. عمو صادق توی اون تاریکی متوجه نشد حیوونی که جای گاوش خوابیده، یه شیره. هی به بدنش دست میمالید و میگفت: «گاو خوشگلم، گاو عزیزم، خدارو شکر که سالمی و حالت خوبه! خواب دیدم دزد اومده و تورو برده. خیلی ترسیدم، اومدم سراغت. حالا که سالمی با خیال راحت میرم و میخوابم.» بعد هم بلند شد و در طویله رو بست و رفت خونه و خوابید. شیر که تازه غذا خورده بود و شکمش حسابی سیربود، وقتی عمو صادق به بدنش دست میکشید، هیچی نمیگفت و کاری به اون نداشت اما خنده ش گرفته بود و با خودش میگفت: «این آقا چقدر ساده است! در طویله رو باز گذاشته و من بهراحتی گاوشو خوردم. حالا هم که اومده به گاوش سر بزنه، یه چراغ با خودش نیاورده و توی تاریکی منو با گاوش عوضی گرفته و هی قربون صدقه م میره و نازم میکنه! بذار هوا روشن بشه اونوقت میفهمه که چه بلایی سرش آوردم!»
صبح زود زنعمو صادق سطلشو برداشت و رفت درِ طویله رو باز کرد تا شیر گاو رو بدوشه. شیر از جاش بلند شد و با سرعت، مثل باد از طویله پرید بیرون و فرار کرد. زنعمو از ترس جیغ کشید و روی زمین افتاد. عمو دوید و اومد ببینه چرا زنش جیغ میکشه، وقتی چشمش به استخوونا و بقیهی جسد گاوش افتاد و زنش هم گفت که یه شیر از طویله بیرون پریده، آهی کشید و دودستی زد توی سر خودش و تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. با خودش گفت: «کاش بیشتر مراقب گاوم بودم! کاشکی دیشب که رفتم به گاو سر بزنم، با خودم چراغ برده بودم و میفهمیدم که گاو رو شیر خورده و شیره رو گیر میانداختم و نمیذاشتم فرارکنه! وای خدا! حالا فهمیدم که چرا دیشب خواب بد میدیدم. حالا بدون گاو شیرده چیکارکنم؟»
عمو و زنش خیلی گریه و زاری کردند اما فایده ای نداشت. شیر گاوشونو خورده بود و در رفته بود. ولی عمو صادق فقط خدارو شکر میکرد که شیره توی اون تاریکی خودشو نخورده. از اون به بعد هر وقت با دوستاش دورهم جمع میشدند، ماجرای اون شبو با آب و تاب تعریف میکرد و میگفت: «خوب شد وقتی داشتم شیره رو ناز میکردم اون سیر بود و کاری به کارم نداشت وگرنه میدونستید چه اتفاقی میافتاد؟» دوستاشم میگفتند: «خُب معلومه، الآن توی شکم شیره بودی و نمیتونستی اینجا بشینی و برامون ماجرای اون شب تاریک رو تعریف کنی.» قصهی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
خوب بچهها، امیدوارم از این قصه خوشتون اومده باشه. راستی شما میدونید که شیر و پلنگ و گربه و ببر، همه باهم فامیل هستند و به اونا گربه سانان میگن؟ خدانگهدارشما
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)