قصههای هانس کریستین اندرسن
قصه کودکانه
گاوچران
ترجمه آزاد: محمدرضا شمس
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. امیری بود که بر سرزمین کوچکی حکومت میکرد. این امیر ثروت زیادی نداشت؛ اما آنقدر داشت که بتواند ازدواج کند و خانوادهای تشکیل دهد. خوب البته در این فکر هم بود.
دختران زیادی بودند که آرزو داشتند همسر او شوند. چون امیر، جوان زیبا و مهربانی بود؛ اما امیر جوان، دختر شاه همسایه را دوست داشت و دلش میخواست که با او ازدواج کند. خواستگاری از دختر چنان شاه بزرگی خیلی دل و جرئت میخواست و امیر چنین جرئتی را داشت.
در باغ قصر امیر، بوته گل سرخ زیبایی روییده بود که فقط هر پنج سال یکبار غنچه میکرد و بیش از یک گل نمیداد؛ اما چه گلی! کسی نمیتوانست زیبایی آن را توصیف کند. عطر این گل چنان دلانگیز بود که اگر کسی آن را میبویید، همه دردها و غصههایش را فراموش میکرد.
امیر بک بلبل هم داشت. بلبل امیر چنان خوب و دلانگیز میخواند که همه را مدهوش میکرد. امیر تصمیم گرفت برای خواستگاری، گل و بلبلش را به شاهزاده خانم هدیه کند. پس دستور داد دو جعبه نقرهای ساختند. در یکی از جعبهها، گل و در دیگری، بلبل را قرار دادند. هر دو جعبه را به دربار شاه همسایه فرستادند.
وقتی جعبهها را پیش شاهزاده خانم بردند، او خیلی خوشحال شد و گفت: «حتماً هدیههای گرانبهایی داخل آنهاست!»
درِ یکی از جعبهها را باز کردند. آن جعبۀ گل سرخ بود. شاهزاده خانم گل را که دید، گفت: «بهبه! این گل را چه استادانه ساختهاند! انگار یک گل واقعی است.» اما وقتی با دقت آن را نگاه کرد، اشک از چشمانش سرازیر شد.
– آه اینکه یک گل طبیعی است! گلی است مثل گلهای دیگر!
ندیمهها و همبازیهای شاهزاده خانم هم گفتند: «عجب! راستی که این گلی ساده و معمولی است!»
شاه گفت: «در جعبه دوم را باز کنید تا ببینم داخل آن چیست؟» در جعبه دوم را باز کردند. تا چشم بلبل به روشنایی افتاد، نغمهای دلانگیز سر داد، درباریان بااینکه در اثر توجه و علاقه زیاد به چیزهای غیرطبیعی و مصنوعی، ذوق زیباییشناسی خود را از دست داده بودند، نتوانستند از چهچههای دلنشین بلبل تعریف نکنند. همبازیهای شاهزاده خانم هم گفتند: «عالی است. دلنشین است!»
یکی از درباریان که خیلی پیر بود گفت: «این مرغ مرا به یاد جعبه موسیقی پادشاه مرحوم انداخت، راستی هم که مانند همان جعبه، صدایی لطیف و دلنشین دارد!»
شاه گفت: «راست میگویی، کاملاً مثل آن است.» و مثل یک کودک شروع به گریه کرد.
شاهزاده خانم گفت: «اما این یک مرغ حقیقی است. جان دارد!»
– بله، این یک مرغ حقیقی و جاندار است.
شاهزاده خانم عصبانی شد و گفت: «پس آزادش کنید تا هرکجا که میخواهد برود! به آن امیر مغرور هم پیغام بدهید که حتی حاضر نیستم رویش را ببینم؛ چه رسد به آنکه همسرش شوم. او با فرستادن این چیزها مرا مسخره کرده است!»
امیر جوان از جواب شاهزاده خانم اصلاً ناامید نشد. او صورتش را سیاه کرد، لباس دهقانها را پوشید و کلاهی بر سر گذاشت که تا روی چشمش پایین میآمد. آنوقت به راه افتاد و نزد پادشاه کشور همسایه رفت.
شاه او را نشناخت. امیر جلو رفت و با لهجه روستایی گفت: «قربان، امر بفرمایید کاری به من بدهند!»
– گمان نمیکنم که در قصر کاری برای تو باشد. آنقدر داوطلب خدمت در دربار زیاد است که هیچوقت جای خالی پیدا نمیشود.
شاه پس از گفتن این جمله، لحظهای به فکر فرورفت و ادامه داد: «اما یک کار هست که داوطلبی ندارد. گمان میکنم برای تو بسیار مناسب باشد و آن نگهداری و مواظبت از گاوهاست. حاضری گاوچران من بشوی؟»
امیر گفت: «بله، حاضرم.» شاه هم دستور داد فوری اتاق کوچکی به او بدهند.
امیر روزها گاوچرانی میکرد و شبها در اتاق کوچکش دیگ شگفتآوری میساخت که روی در آن زنگولههای کوچکی بود. وقتی دیگ را پر از آب میکردند و روی آتش میگذاشتند، آب جوش میآمد و بخار آب، درِ دیگ را تکان میداد. بدین ترتیب، زنگولهها به صدا درمیآمدند و این آهنگ را مینواختند:
دار دار خبردار
پدر شد
کار ما زار زار
البته این تنها کاری نبود که دیگ میتوانست انجام بدهد. یکی از خاصیتهای دیگر دیگ این بود که اگر کسی انگشت خود را روی بخار آن میگرفت، میتوانست بفهمد که مثلاً در خانه شاه یا هر کس دیگری چه غذایی پختهاند.
روزی دختر شاه همراه ندیمههایش از کنار طویله رد میشد که صدای زنگوله را شنید. ایستاد و گوش کرد. این همان آهنگی بود که در جشن تولد پدرش نواخته بود. خیلی تعجب کرد و به ندیمههایش گفت: «این گاوچران باید جوان هنرمندی باشد. بروید ببینید این اسباببازی را چند میفروشد!»
یکی از ندیمهها یک جفت کفش چوبی به پا کرد و با بیمیلی به طویله رفت. او از گاوچران پرسید: «دیگت را چند میفروشی؟»
گاوچران جواب داد: «به تو نمیفروشم. اگر شاهزاده خانم میخواهد آن را بخرد، باید خودشان به طویله بیایند!»
ندیمه گفت: «مرد حسابی، مگر عقلت کم شده؟ مگر دیوانهای؟ این چه حرفی است که میزنی؟»
گاوچران گفت: «همین که گفتم!»
ندیمه بازگشت و همهچیز را برای شاهزاده خانم تعریف کرد. شاهزاده خانم ناراحت شد و گفت: «عجب مرد گستاخی است!» و با عصبانیت ازآنجا دور شد؛ اما هنوز چند قدمی برنداشته بود که صدای زنگولهها دوباره بلند شد. شاهزاده خانم از رفتن بازماند. رویش را به یکی از ندیمهها کرد و گفت: «برو ببین دیگ را به تو میفروشد!»
اما گاوچران گفت: «نه، من این دیگ را فقط به خود شاهزاده خانم میفروشم! او باید خودش به طویله بیاید و آن را از من بخرد.»
شاهزاده خانم گفت: «عجب مرد لجبازی است! باشد! خودم میروم. فقط شما باید دور من بایستید تا کسی مرا نبیند.» و به طویله رفت و دیگ را از گاوچران گرفت.
شاهزاده خانم و ندیمههایش از داشتن آن دیگ عجیب بسیار خوشحال بودند و سر از پا نمیشناختند. آنها شب و روز، دیگ را روی آتش میگذاشتند تا بفهمند چه غذایی در خانه تکتک اهالی شهر پخته میشود. حالا آنها میدانستند که چه کسی آش میخورد و چه کسی کباب. بهراستیکه دیگ شگفتانگیزی بود!
گاوچران این بار جغجغهای ساخت که وقتی آن را میچرخاندند، زیباترین آهنگهای دنیا را مینواخت. دوباره شاهزاده خانم از کنار طویله میگذشت که صدای آن جغجغه را شنید و گفت: «این دیگر خیلی عالی است! من در عمرم صدایی به این خوبی و دلنشینی نشنیدهام. ببینید آن را چند میفروشد!»
این بار هم ندیمهای پیش گاوچران رفت؛ اما پس از مدتی برگشت و گفت که گاوچران جغجغه را فقط به شاهزاده خانم میفروشد.
شاهزاده خانم گفت: «این مرد حتماً دیوانه است!» و با عصبانیت ازآنجا دور شد؛ اما هنوز چند قدم برنداشته بود که ایستاد و به ندیمههایش گفت: «میدانید من دختر پادشاهم و وظیفه دارم که هنرمندان و موسیقیدانان را تشویق کنم. بروید به او بگویید که به خاطر این وظیفه مهم به طویله میآیم!»
و یکبار دیگر از همراهانش خواست که دورش را بگیرند. ندیمهها دور شاهزاده خانم را گرفتند و همگی به طویله رفتند. شاه که در ایوان کاخ ایستاده بود و باغ را تماشا میکرد، آنها را دید و با تعجب گفت: «اینها چرا جلو طویله جمع شدهاند؟»
و چشمهایش را مالید و عینکش را به چشم زد.
– عجب! اینها ندیمههای دخترم هستند! بروم ببینم باز چه دستهگلی به آب دادهاند!
پادشاه باعجله خود را به نزدیک طویله رساند. ندیمهها چنان سرگرم صحبت کردن بودند که هیچکدام متوجه آمدن او نشدند. شاه پشت سر ندیمهها، روی پنجههای پا ایستاد و سرک کشید تا ببیند چه خبر است. وقتی دخترش را دید که با گاوچران صحبت میکند با خود گفت: «چه میبینم!» و یکی از کفشهایش را درآورد و بر سر ندیمهها کوبید. ندیمهها، وحشتزده پا به فرار گذاشتند.
شاه که بیاندازه خشمگین شده بود، دستور داد گاوچران و شاهزاده خانم را از کشورش بیرون کنند.
باد شدیدی میوزید و باران، سیلآسا میبارید. دختر از خستگی و ناراحتی مینالید و گاوچران او را سرزنش میکرد. شاهزاده خانم به یاد امیری افتاد که از او خواستگاری کرده بود و گفت: «آه، من چقدر بدبختم! چرا پیشنهاد او را نپذیرفتم و همسر او نشدم؟ راستی که دختر بدبختی هستم!»
گاوچران لحظهای از دخترک جدا شد و پشت تنه درختی رفت. او لکههای سیاه و قهوهای صورتش را پاک کرد، لباسهای ژندۀ خود را از تن درآورد و با لباس آراسته پیش دختر برگشت. شاهزاده خانم از دیدن او چنان تعجب کرد که یادش رفت گریه کند.
امیر به طرفش رفت و گفت: «تو حاضر نشدی زن من بشوی. گل سرخ و بلبل در چشمت کوچک و ناچیز آمد؛ اما حاضر شدی که به خاطر یک دیگ بیارزش و جغجغۀ پر سروصدا پیش گاوچران بروی. بااینهمه، من حاضرم با تو ازدواج کنم؛ به شرطی که دست از این کارهایت برداری.»
شاهزاده خانم دست از کارهایش برداشت و با امیر جوان ازدواج کرد. آنها سالهای سال به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.