گالیور در جزیره کوتولهها
(سفرهای گالیور)
طرح و نقاشی از: رکس ایروین – جان اِسترجِن
مترجم: پرویز رفیعی
محصول سوپراسکوپ
نگارش، بازخوانی، بهینهسازی تصاویر و تنظيم آنلاين: آرشیو قصه و داستان ايپابفا
فایل صوتی این قصه:
به نام خدا
دریا زیبا بود، کشتی بزرگ «آنتلوپ» به سمت دریاهای جنوب در حرکت بود. گالیور در عرشه کشتی ایستاد و به اقیانوس خیره شد. یکی از کارکنان کشتی به او نزدیک شد و گفت: «گالیور، طوفان داره میاد! من اگه جای تو بودم به داخل کشتی میرفتم.»
– «من از طوفان نمیترسم؛ بلکه از وجود آن لذت میبرم. این سفر برای من، تا حالا خیلی خستهکننده بوده.»
اما خیلی زود باد شروع به زوزه کشیدن کرد و کشتی «آنتلوپ» در میان موج های بسیار بزرگی قرار گرفت. ناگهان کشتی شکاف برداشت و از وسط دونیم شد.
گالیور از کشتی به بیرون پرت شد. او تا آنجا که میتوانست شنا کرد و امواج هم او را به جلو میبردند. گالیور که خیلی خسته شده بود، فهمید که دیگر نمیتواند شنا کند. او حس کرد که بازوهایش دیگر قدرت ندارد، به همین علت بهزودی به ته دریا فرو خواهد رفت؛ اما همینکه پاهایش را ول کرد، زمین را زیر پاهایش حس کرد. او به خودش گفت:
– «علت اینکه من میتونم اینجا بایستم اینه که حتماً باید جلوترخشکی باشه.»
گالیور به راه افتاد و خیلی زود به ساحل شنی رسید. از فرط خستگی روی شنهای ساحل افتاد و به سرعت به خواب رفت.
از کنار درختان نزدیک ساحل، یک آدم خیلی کوچولو بهطرف گالیور -که در خواب بود- حرکت کرد و کوتولههای بیشتری هم به او نزدیک شدند.
– «این چیه، یک نهنگه؟»
– «نه یک آدمه؛ ولی بزرگتر از هر آدمیه که من تابهحال دیدم. برو به پادشاه خبر بده که یک آدم به بزرگی کوه در ساحل ما پیدا شده.»
به نظر آن کوتولهها، گالیور شبیه یک غول بود؛ چون هرکدام از آنها بیشتر از ۶ اینچ (اندازه یک مداد) نبودند. این افراد ساکنان جزیره «لیلی پوت» بودند.
خیلی زود پادشاه و سربازهایش سوار بر اسب بهجایی که گالیور خوابیده بود آمدند.
– «ما باید او را محکم ببندیم، چون اگه از خواب بیدار بشه همه ما را له میکنه.»
مردان کوچولو بهسرعت دست به کار شدند و گالیور را با طنابهای زیادی به زمین بستند. وقتیکه آنها مطمئن شدند که طنابها محکم هستند، منتظر شدند تا گالیور از خواب بیدار شود… گالیور بهآرامی چشمانش را باز کرد. او حتی نمیتوانست سرش را بچرخاند، چون تمام موهایش را هم به زمین بسته بودند.
– «چه اتفاقی برای من افتاده؟»
– «او بیدار شده، نگاه کنید!»
آوای صدای او برای مردم «لیلی پوت» مثل صاعقه بود و به همین علت تا او حرف میزد مردم فرار میکردند، میرفتند تا مخفی بشوند.
گالیور طنابها را کشید و توانست یک دستش را بلند کند. فرمانده سربازان پادشاه به افراد خویش دستور آمادهباش داد و فریاد زد:
– «نیزه هاتون را بهطرف او بیندازین، او داره فرار میکنه!»
همینکه نیزههای کوچولو به گالیور خورد، از تقلا کردن دست برداشت. بااینکه نیزهها خیلی کوچک و اندازه یک سوزن ریز بودند، اما گالیور ترسید که نیزههای کوچولو به چشمانش برخورد کنند. ازاینرو تقلا کردن را کنار گذاشت و در این موقع فرمانده ارتش پادشاه شجاعانه از سینه او بالا رفت. گالیور به دهان خود اشاره کرد و گفت:
– «من گرسنه هستم. لطفاً غذائی برای من بیاورید، بخورم».
فرمانده کوچولو فوراً دستور داد که برای او غذا بیاورند.
کوتولهها از مقدار غذائی که گالیور خورد خیلی تعجب کردند… ۵۰ تا مرغ، ۳۰ قوطی لوبیای سبز، ۲۰ عدد نانو و 6 بشکه آب. وقتی همه خوراکیها را خورد، به خواب عمیقی فرورفت؛ چون فرمانده ارتش یک دوای خوابآور در بشکههای آب او ریخته بود.
– «خوب شد، او به خواب رفته. حالا میتونیم او را پیش پادشاه ببریم.»
کوتولهها ارابه خیلی بزرگی درست کردند و گالیور را با طناب به روی آن بستند. بعد، او را به شهر بردند تا پادشاه تصمیم بگیرد که با این مرد کوهپیکر چکار کند.
ساعتهای زیادی گذشت تا آنها به داخل شهر رسیدند و گالیور را با زنجیر به دروازههای شهر محکم بستند. پادشاه پیش گالیور آمد تا با او صحبت کند و گالیور روی زمین دراز کشید تا پادشاه بتواند با او حرف بزند.
– «ما ورود شما به شهر «لیلی پوت» را خوشامد میگوییم و تو را آزاد میکنیم. به این شرط که به ما قول دهی که در خدمت ما باشی و از ما در مقابل همسایههایمان دفاع کنی. تو همچنین باید قول دهی که بدون اجازه و اطلاع ما در خیابانهای شهر راه نروی، چون ممکن است مردم شهر را زیر پاهایت له کنی.»
– «قول میدم، قربان.»»
– «بسیار خوب؛ بنابراین ترتیبی میدهم که به تو هم خانه و هم لباس و غذا بدهند.»
خیاطهای پادشاه دوختن لباس گالیور را آغاز کردند و برای این کار صدها تکه لباس را به هم دوختند. تشک سازها نیز ۶۰۰ تشک کوچولو کنار هم گذاشتند و بالاخره تختخواب راحتی برای گالیوردرست کردند که در آن استراحت کند. هر روز، صدها نفر از مردم برای او تکه های نان و بشکههای آب میآوردند که بخورد. گالیور نزد مردم «لیلی پوت» خیلی محبوب و دوستداشتنی شد. او اجازه داد که مردم از سینه او بالا بروند و به دور پاهای او مسابقه اسبدوانی برپا سازند، تا اینکه روزی پادشاه گالیور را احضار کرد.
– «به ما خبر دادند که قرار است همسایگان ما از جزیره «بلی فوسکو» حمله کنند. من به این ترتیب تو را فرمانده سپاهم میکنم. باید همانطور که قول دادی از ما دفاع کنی.»
– «اطاعت میکنم، قربان.»
گالیور به تربیت افراد ارتش همّت گماشت و به آنها کمک کرد تا سنگرهای جدیدی بسازند.
در این میان افراد زیادی در جزیره «لیلی پوت» بودند که گالیور را دوست نداشتند. یکی از این افراد فرمانده نیروی دریایی پادشاه بود. او با کمک دوستانش نقشه کشید تا گالیور را نابود کنند.
– «این غول، خیلی قدرت داره. ما باید کاری کنیم که پادشاه فکر کنه گالیور دشمن لیلی پوته، در آن صورت ما میتونیم او را نابود کنیم.»
در پی این تصمیم، فردای آن روز، صبح زود، فرمانده بدجنس، یک نفر را پیش گالیور فرستاد و به او گفت که پادشاه فوراً با او کار دارد. گالیور باعجله به قصر پادشاه آمد؛ اما دید پادشاه بهجای اینکه از دیدن او خوشحال شود خیلی هم ناراحت و عصبانی شده است.
– «تو قول خودت را شکستی. تو به ما نگفته بودی که میخوای در خیابانهای شهر قدم بزنی».
– «ولی قربان، یکی از افراد شما دنبال من فرستاد».
فرمانده بدجنس نیروی دریایی، پادشاه را قانع کرد که گالیور تصمیم دارد با راه رفتن در خیابانها، شهر را خراب کند. ازاینرو به نیروی دریایی فرمان داده شد که گالیور را نابود کنند، اما ناگهان یک سرباز دواندوان بهطرف کاخ پادشاه آمد.
– «قربان، ارتش «بلی فوسکوئی ها» داره از راه دریا میاد که مارو نابود کنه!»
گالیور میدانست که باید اهالی «لیلی پوت» را نجات دهد. او مقداری طناب جمع کرد و بهطرف کشتیهای «بلی فوسکوئی ها» شنا کرد. او کشتیها را با طناب به هم وصل کرد و آنها را بهطرف ساحل «لیلی پوت» کشید. تمام افرادی که در کشتیها بودند آن قدر ترسیدند که از داخل کشتی توی دریا پریدند و بهطرف «بلی فوسکو» یعنی شهر خودشان شنا کردند.
گالیور همه کشتیها را برای پادشاه آورد.
– «قربان اکنون این کشتیها همگی مال شما هستند».
پادشاه خیلی خوشحال شد.
– «گالیور، من معذرت میخوام که به تو شک کردم. شما ما را نجات دادید و ما از شما متشکریم».
پادشاه «بلی فوسکو» میدانست تا زمانی که گالیور طرفدار مردم «لیلی پوت» هست آنها شکست نمیخورند، بنابراین دو کشور باهم صلح کردند.
پادشاه «بلی فوسکو» از گالیور دعوت کرد هروقت که دوست دارد از شهر آنها هم دیدن کند. روزهای زیادی در صلح و صفا گذشت، اما بعد، آن فرمانده بدجنس نیروی دریایی، پادشاه را قانع کرد که به جزیره «بلی فوسکو» حمله و همه مردم آنجا را برده خویش نماید. پادشاه از گالیور پرسید: «آیا رهبری این. حمله را به دست خواهی گرفت؟»
– «نه خیر، قربان حمله به یک ملت بی دفاع که اکنون با شما در صلح هستند کار غلطی است.»
فرمانده بدجنس به پادشاه گفت که گالیور یک خائن است و مخفیانه برای دشمن جاسوسی میکند.
– «ما میبایستی قبل از حمله، او را نابود کنیم.»
پادشاه دستور داد با نیزههای سمی به گالیور که در حال خواب بود حمله کنند؛ اما گالیور صحبتهای آنها را شنید و به موقع از خواب بیدار شد که فرار بکند.
او شناکنان خودش را به جزیره «بلی فوسکو» رساند و پادشاه آنجا به او خوشآمد گفت.
– «قربان، «لیلی پوتی ها» میخوان به شما حمله بکنن؛ اما نترسید. من برای شما خواهم جنگید.»
گالیور سنگ های بزرگی جمعآوری کرد و در کنار ساحل آنها را روی هم گذاشت. صبح روز بعد، کشتیهای «لیلی پوت» بهطرف «بلی فوسکو» حرکت کردند. گالیور صبر کرد، همینکه آنها نزدیک شدند، سنگها را بهطرف آنها پرت کردند.
سنگها به اطراف کشتی خورد و آبها به هوا بلند شدند و به داخل کشتیها ریختند. به همین خاطر «لیلی پوتی ها» عقبنشینی کردند. مردم «بلی فوسکو» خیلی خوشحال شدند و گالیور از مردم دو جزیره قول گرفت که دیگه باهم جنگ نکنن. گالیور کمکم برای بازگشتن به خانهاش دلش تنگ میشد تا اینکه روزی آب دریا یک قایق خالی بزرگی را بهطرف ساحل آورد.
تمام مردم دوجزیره به او کمک کردند تا خودش را برای سفر آماده کند و به همین خاطر قایق او را از غذا پر کردند. به علاوه به او گوسفند و گاو کوچکی هم هدیه کردند تا او بتواند ثابت کند که از جزیره آدمهای کوچولو میآید.
هزاران نفر از مردم کوچولو جمع شدند تا رفتن او را تماشا کنند. پادشاه «لیلیپوت» جلوی جمعیت ایستاد.
– «از تو متشکریم که به ما یاد دادی چگونه باهم در صلح و صفا زندگی کنیم».
گالیور به راه افتاد و پس از سه روز، یک کشتی که از آن نزدیکیها رد میشد، قایق او را دید. کشتی بهطرف او رفت و افراد کشتی، او را از قایق به داخل کشتی آوردند. او همه ماجرا را برای آنها گفت؛ اما کسی باور نکرد تا اینکه گوسفندان و گاوهای کوچولویی را که مردم به او داده بودند از جیبش بیرون آورد و به آنها نشان داد.
او بهزودی به خانه خودش برگشت، اما هرگز آن مردمان کوچولو و آن سفر پرحادثهاش را فراموش نکرد.
پایان
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)