قصه کودکانه پیش از خواب
کی لباسها را روی زمین ریخته؟
هیچچیز بهتر از دوستی و مهربانی نیست.
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. یک روز قشنگ بهاری، خرگوش خانم یک سبد پر از لباسهای کثیف را در آب رودخانه شُست و آنها را جمع کرد و به خانه آورد. خرگوش خانم در حیاط خانهاش طناب خیلی بلندی از این درخت به آن درخت بسته بود و لباسهای تمیز و سفید را یکییکی روی آن پهن کرد. حسابی خستهی خسته شده بود. رخت و لباسهای شسته شده خیلی زیاد بودند.
وقتیکه کار خرگوش خانم تمام شد، با خودش گفت: «راحت شدم، بروم و یک چای داغ بخورم و کمی استراحت کنم.»
خرگوش خانم سبد خالی را برداشت و رفت توی خانه، چای خورد و راحتِ راحت خوابید. وقتی از خواب بیدار شد سبد را برداشت و رفت توی حیاط تا لباسهای خشکشده را جمع کند. وقتی در را باز کرد و رفت توی حیاط، دید که ایوای، همهی لباسها روی زمین ریخته شده است. خیلی ناراحت و عصبانی شد. با خودش گفت: «این کار کلاغ ناقلاست، حالا میروم و به او میگویم که چه کار بدی کرده.»
بعد بهسرعت رفت و رسید به درختی که آقا کلاغه روی آن لانه داشت. پایین درخت ایستاد و با صدای بلند گفت: «آقا کلاغه بیا بیرون و به من بگو چرا این کار را کردی؟»
آقا کلاغه از همهجا بیخبر از لانهاش بیرون آمد و گفت: «کدام کار، خرگوش خانوم؟»
خرگوش خانم گفت: «چرا لباسهایی را که با آنهمه زحمت شسته بودم روی زمین انداختی؟»
آقا کلاغه جواب داد: «من؟ من این کار را نکردم، راست میگویم. شاید کار میمون باشد. او خیلی شیطان و ناقلاست!»
خرگوش خانم وقتی حرفهای آقا کلاغه را شنید بهسرعت رفت تا به خانهی میمون کوچولو رسید. در زد و گفت: «میمون کوچولوی شیطان ناقلا، بیا بیرون و به من بگو چرا لباسهایم را روی زمین ریختی و گلی کردی؟»
میمون کوچولو از خانهاش بیرون آمد و گفت: «خرگوش خانم من لباسهای شما را روی زمین نریختم، واقعاً این کار را نکردم. راست میگویم. شاید، شاید باد آنها را انداخته باشد.»
خرگوش خانم کمی با خودش فکر کرد و گفت: «باد؟ تو درست میگویی. چرا به فکر خودم نرسیده بود. من به لباسها گیره نزده بودم. برای همین هم باد آنها را انداخته زمین.»
میمون کوچولو گفت: «ناراحت نباش. حالا بیا باهم کمک کنیم و لباسها را دوباره بشوییم.»
در همین موقع آقا کلاغ هم از راه رسید، یک قالب صابون به منقار داشت، صابون را روی زمین گذاشت و گفت: «خرگوش خانم، من هم فکر میکنم باد زده و لباسها را ریخته روی زمین. ولی من برای شما یک قالب صابون آوردم تا دوباره لباسها را بشوییم و تمیزشان کنیم.»
خرگوش خانم که از این کار کلاغ شیطان خیلی تعجب کرده بود گفت: «آقا کلاغه راستیراستی این صابون را برای من آوردی؟»
میمون کوچولو گفت: «آفرین آقا کلاغه، آفرین به تو دوست خوب.»
و بعد هر سه باهم راه افتادند و بهطرف خانهی خانم خرگوش رفتند. به حیاط که رسیدند لباسهای کثیف را برداشتند و بهطرف رودخانه حرکت کردند. خرگوش خانم و میمون کوچولو، تند و تند لباسها را با صابون توی آب رودخانه شُستند. آقا کلاغه هم یکییکی لباسهای تمیز را به منقار میگرفت و به حیاط خانم خرگوش میآورد و آنها را روی طناب پهن میکرد، به آنها گیره میزد تا دوباره باد آنها را به زمین نیندازد. خیلی زود همهی لباسها شسته شدند.
خرگوش خانم، میمون کوچولو و آقا کلاغه را برای خوردن چای به خانهاش دعوت کرد و از اینکه اشتباه کرده بود و فکر میکرد دوستان خوبش لباس را روی زمین انداختهاند خیلی پشیمان بود. از هردوی آنها معذرت خواست و گفت: «هیچچیز بهتر از دوستی و مهربانی نیست.»