قصه-کودکانه-کی-در-زمستان-خواب-بود؟

قصه کودکانه: کی در زمستان خواب بود؟ || خواب زمستانی خاله خرسه

قصه کودکانه پیش از خواب

کی در زمستان خواب بود؟

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود. در یک روز قشنگ بهاری، قطره‌ی شبنمی از روی برگ گل سرخ افتاد روی دماغ پروانه خانم و او را از خواب بیدار کرد. پروانه خانم چشمان قشنگش را که باز کرد دید ای‌وای خدا جان، بهار شده! خوشحال و خندان بال‌های رنگارنگش را تکان داد و رفت به خانه‌ی خاله‌خرسه و تق و تق و تق در زده. ولی هیچ‌کس در را باز نکرد. دوباره در زد و منتظر شد. خاله‌خرسه خواب خواب بود. با صدای تق‌تق در، چشمانش را باز کرد، خمیازه‌ای کشید و پرسید: «کیه؟»

پروانه خانم با خوشحالی فریاد زد: «خاله‌خرسه بیدار شو، بیدار شو، بهار شده. از خانه‌ات بیا بیرون. بیا نگاه کن.»

خاله‌خرسه از جا بلند شد و رفت پشت پنجره به بیرون نگاه کرد و بعد در را برای پروانه خانم باز کرد. باد خنک از لای در آمد تو و آرام صورت خرس کوچولو را که هنوز خواب بود نوازش کرد. بوی گل توی خانه پر شد.

خرس کوچولو آرام چشمانش را باز کرد و لبخند زد و گفت: «آخ جون، بهار شده، بهار شده.» بعد باعجله دوید و رفت توی حیاط. پروانه خانم از خاله خرس خداحافظی کرد و رفت تا به بقیه هم آمدن بهار را خبر بدهد. خاله‌خرسه هم مشغول مرتب و تمیز کردن خانه شد. خرس کوچولو کمی در حیاط بازی کرد و وقتی خسته شد، آمد توی خانه و در گوشه‌ای نشست.

مادر خرس کوچولو پرسید: «چی شده؟ چرا نمی‌روی بازی کنی؟»

خرس کوچولو گفت: «مادر جان، آخر هیچ‌کدام از دوستانم نمی‌دانند که ما از خواب بیدار شده‌ایم. شاید هم دیگر هیچ‌کدام مرا به یاد نداشته باشند.»

مادر خرس کوچولو گفت: «نه عزیزم. تو اشتباه می‌کنی، دوستان خوب هیچ‌وقت همدیگر را فراموش نمی‌کنند. آن‌ها حتماً تمام زمستان منتظر بودند تا بهار شود و تو از خواب بیدار شوی. حالا اگر دلت می‌خواهد می‌توانی همه را دعوت کنی بیایند اینجا.»

خرس کوچولو از این حرف مادر خیلی خوشحال شد. دوید توی حیاط و به زنبورهای کوچولو گفت که بروند و خبر مهمانی را به همه برسانند. خیلی زود همه خبردار شدند. مهمان‌ها کم‌کم آماده می‌شدند تا به خانه‌ی خرس کوچولو بیایند. جوجه مرغابی‌ها درحالی‌که آواز می‌خواندند پشت سر هم ردیف شدند. خرگوش کوچولوها به گوش‌های بلند و سفیدشان روبان قرمز بستند و به مادرشان قول دادند که بچه‌های خوب و باادبی باشند. سنجاب قهوه‌ای هم دُم بلند و قشنگش را شانه زد و آماده‌ی مهمانی شد. چه غوغایی بود! گل‌ها با صدای آواز دوستان خرس کوچولو می‌رقصیدند. همه‌ی آن‌ها با شادمانی به‌طرف خانه‌ی خاله‌خرسه می‌رفتند.

خرس کوچولو وقتی صدای آواز آن‌ها را شنید با خوشحالی گفت: «آمدند، آمدند.» و از مادرش خواهش کرد که مهمانی را در حیاط برپا کنند تا زنبور کوچولوها و پروانه‌ها هم در جشن باشند.

دوستان خرس کوچولو همه آمدند و دورتادور حیاط نشستند. زنبورهای طلایی هم هرکدام روی گلبرگ خوشبویی نشستند و به مهمانی نگاه کردند. بچه‌ها قرار گذاشتند به‌نوبت برای هم تعریف کنند که زمستان را چطور گذرانده‌اند. اول، نوبت خرگوش کوچولوها بود. آن‌ها با خنده گفتند: «ما تمام زمستان را خوابیدیم، خواب بهار را دیدیم.» سنجاب کوچولو هم توی لانه‌ی گرم‌ونرمشان کنار مادر و پدر خوابیده بود. جوجه مرغابی‌ها به جاهای خیلی دور رفته بودند و چیزهای زیادی برای تعریف کردن داشتند. این بود که فقط جوجه مرغابی‌ها حرف می‌زدند.

در همین موقع بود که خاله‌خرسه با آش خوشبو و خوشمزه‌اش آمد و همه با خوشحالی مشغول خوردن آش شدند.

وقتی غذا تمام شد خاله‌خرسه گفت: «خوب، حالا بچه‌هایی که زمستان خواب بودند، خوابی را که دیده‌اند برای بقیه تعریف کنند.»

خرگوش کوچولوها و سنجاب و خرس کوچولو خیلی خوشحال شدند. چون حالا می‌توانستند در مورد یک ماجرای زمستانی چیزی تعریف کنند.

وقتی همه خواب‌هایشان را تعریف کردند، رفتند به خانه‌هایشان تا بخوابند و خواب‌های تازه ببینند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *