قصه-کودکانه-کی-از-همه-مهم‌تر-است؟

قصه کودکانه: کی از همه مهم‌تر است؟ || گفتگوی عقربه های ساعت

قصه کودکانه پیش از خواب

کی از همه مهم‌تر است؟

نویسنده: مهشید تهرانی

جداکننده متن Q38

به نام خدای مهربان

ساعت دیواری قدیمی و بزرگی در خانۀ «علی کوچولو» بود که سال‌ها بود کار می‌کرد و وقت را به همه نشان می‌داد. پدر و مادر علی و خواهر و برادر بزرگ‌ترش هرروز از روی این ساعت، زمان را می‌فهمیدند و به کارهایشان می‌رسیدند. علی کوچولو هم این ساعت را خیلی دوست داشت. یک روز مثل همه روزهای دیگر، پدر علی به ساعت نگاه کرد و به اداره رفت. خواهر و برادرش هم به آن نگاه کردند و به مدرسه رفتند و مادر علی هم مشغول درست کردن ناهار شد. علی کنار دیوار نشست و همان‌طور که با اسباب‌بازی‌هایش بازی می‌کرد به صدای ساعت هم گوش می‌داد.

ساعت گفت: «راستی که من چقدر باارزش و مهم هستم. اگر من نبودم هیچ‌کس به‌موقع به کارهایش نمی‌رسید!»

علی گفت: «راست می‌گویی، تو واقعاً خیلی باارزشی.»

اما صدای عقربه کوچک را شنید که با ناراحتی می‌گفت: «اما این منم که مهم و باارزشم، من هستم که ساعت را به همه نشان می‌دهم، اگر یک روز کار نکنم، هیچ‌کس نمی‌فهمد ساعت چند است.»

علی کوچولو فکری کرد و گفت: «عقربه کوچک درست می‌گوید، با کمک اوست که همه می‌فهمند چه ساعتی است.»

در همین موقع، عقربه بزرگ گفت: «ولی با کار کردن من است که عقربة کوچک هم می‌تواند کار کند. من باید یک دور کامل بچرخم و دقیقه‌ها را نشان دهم تا تو کمی از جایت تکان بخوری. اگر یک روز من کار نکنم، تو هم نمی‌توانی ساعت درست را نشان دهی.»

علی کوچولو گفت: «درست است، عقربه بزرگ دقیقه‌ها را نشان می‌دهد. کار او خیلی مهم است.»

عقربة نازکِ ثانیه‌شمار که تا آن موقع ساکت مانده بود گفت: «همه شما اشتباه می‌کنید. اهمیت من از همه بیشتر است، عقربۀ کوچک که ساعت را نشان می‌دهد در هر ساعت فقط کمی تکان می‌خورد، عقربۀ بزرگ هم که دقیقه را نشان می‌دهد هر دقیقه یک‌بار تکان می‌خورد، اما من همیشه باید مشغول کار باشم. حتی یک ثانیه هم نمی‌توانم استراحت کنم. با چرخیدن من است که عقربۀ بزرگ و عقربۀ کوچک می‌توانند ساعت و دقیقه را نشان دهند.»

علی کوچولو که دید عقربۀ ثانیه‌شمار درست می‌گوید جواب داد: «تو واقعاً مهمی، اگر تو نباشی ما هیچ‌وقت نمی‌توانیم ساعت را بفهمیم.»

ولی ساعت و عقربه کوچک و عقربه بزرگ از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدند. همه باهم شروع کردند به حرف زدن و سروصدای آن‌ها بلند و بلندتر شد. علی با تعجب ایستاده بود و به حرف‌های آن‌ها گوش می‌داد. بالاخره عقربه ثانیه‌شمار گفت: «من که از این به بعد دیگر از جایم تکان نمی‌خورم.»

عقربه بزرگ گفت: «من هم اصلاً نمی‌چرخم»

عقربه کوچک گفت: «من هم دیگر حاضر نیستم زمان را نشان دهم.»

ساعت دیواری هم که از شنیدن این حرف‌ها خسته شده بود چشم‌هایش را روی هم گذاشت و خوابید.

فردای آن روز، پدر علی به خاطر کار نکردن ساعت، دیر از خواب بیدار شد و مجبور شد باعجله از خانه بیرون برود و حتی یادش رفت کیفش را با خود ببرد. خواهر و برادر علی، صبحانه نخورده از خانه بیرون رفتند و دیر هم به مدرسه رسیدند. همۀ کارها به‌هم‌ریخته بود. مادر علی هم گیج شده بود. آن روز ناهار هم دیرتر از همیشه آماده شد.

علی کوچولو که خیلی ناراحت شده بود، به‌سوی ساعت دوید و با صدای بلند گفت: «گوش کنید، من امروز فهمیدم که همۀ شما خیلی مهم و باارزش هستید؛ اما فقط وقتی‌که باهمدیگر کار کنید. کار کردن هیچ‌کدام از شما به‌تنهایی ارزش و فایده‌ای ندارد. ساعت دیواری بدون عقربه به هیچ دردی نمی‌خورد. عقربۀ کوچک تا وقتی عقربۀ بزرگ نباشد نمی‌تواند کار کند و عقربۀ بزرگ بدون عقربۀ ثانیه‌شمار نمی‌تواند ساعت را نشان دهد. عقربۀ ثانیه‌شمار هم به‌تنهایی فایده‌ای ندارد. چون ساعت و دقیقه را معلوم نمی‌کند، پس همۀ شما به‌اندازۀ همدیگر اهمیت دارید.»

ساعت دیواری و عقربه‌ها، فکری کردند و گفتند: «حق با علی کوچولو است. ما باید همه باهم کار کنیم تا بتوانیم وقت و زمان درست را نشان بدهیم.»

و با خوشحالی، شروع به کار کردند. از فردای آن روز، بار دیگر همه کارها به‌موقع انجام شد. پدر علی سر وقت به اداره‌اش رفت، برادر و خواهرش به‌موقع به مدرسه رسیدند و مادر، ناهار ظهر را آماده کرد. علی کوچولو، حالا با خوشحالی به صدای ساعت دیواری گوش می‌کرد که شاد و سرحال، کار می‌کرد و کار می‌کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *