قصه کودکانه
«کی از همه قشنگ تره؟»
نوشته: مهری طهماسبی دهکردی
مورچه سیاه کوچولو توی باغ قدم میزد که چشمش به پروانه افتاد. پروانه با بالهای رنگارنگ روی گلها پرواز میکرد و شیرهی گلها را میمکید. مورچه آهی کشید و گفت: «ای پروانهی قشنگ، کاشکی من هم مثل تو خوشگل بودم!»
پروانه روی شاخهی گل سرخ نشست و گفت: «مگر تو خوشگل نیستی؟» مورچه جواب داد: «نه، رنگ من سیاه است. من دوست دارم مثل تو زیبا و رنگارنگ باشم.»
در همان موقع کرم خاکی خودش را از میان خاکها بیرون کشید و گفت: «سلام پروانه، سلام مورچه. هردوی شما زیبا هستید اما من خیلی زشتم. ببینید دستوپا ندارم و بدنم لیز و دراز است. کاش من هم دستوپا داشتم!»
پروانه و مورچه به او نگاه کردند و گفتند: «سلام کرم خاکی. تو زشت نیستی. تو یک کرم بامزهی کوچولویی که روی زمین میخزی و جلو میروی.»
کرم گفت: «من دلم میخواست مثل پروانه رنگارنگ بودم و پرواز میکردم و با گلها حرف میزدم. یا مثل مورچه سیاه بودم و تند تند راه میرفتم و کار میکردم.»
کفشدوزک خالخالی که روی گلی نشسته بود و غذا میخورد، صدای آنها را شنید و گفت: «سلام بچهها، من کفشدوزک هستم. تمام حرفهایتان را شنیدم. فکر میکنم همهی شما زیبا هستید. مورچهی سیاه، پروانه و کرم، همهی شما آفریدههای خدای دانا و توانا هستید. خدا همهی شما را زیبا آفریده است.»
کرم به مورچه نگاه کرد و خندید. مورچه به پروانه نگاه کرد و لبخند زد. پروانه به کفشدوزک نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «آفرین کفشدوزک مهربان! تو راست میگویی. همهی ما زیبا هستیم. حالا بهتراست باهم بازی کنیم و شعر بخوانیم.»
مورچه و کرم و پروانه و کفشدوزک، توی باغ بازی کردند و این شعر را خواندند:
سپاس خدای دانا
که آفریده ما را
پروانهی رنگارنگ
کرمِ بیدستوپا را
کفشدوزک خالخالی
این مورچهی سیا را
آنها در باغ میدویدند و بازی میکردند و باغ از صدای خنده و شادی آنها پر بود.
(این نوشته در تاریخ ۲۹ شهریور ۱۴۰۰ بروزرسانی شد.)