قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-کوکوی-تنبل

قصه کودکانه: کوکوی تنبل | تنبلی خیلی زشته!

قصه کودکانه پیش از خواب

کوکوی تنبل

نویسنده: مژگان شیخی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

خانم کوکو یک فاخته‌ی قشنگ و ناز بود. یک سال بهار، کوکو یک تخم گذاشت. یک تخم سفید قشنگ؛ اما او نمی‌دانست که چطور باید از تخمش مواظبت کند؛ به خاطر همین، تصمیم گرفت پیش مرغ پر سیاه برود و از او راهنمایی بخواهد.

مرغ پر سیاه جوجه‌های زیادی داشت. حتماً چیزهای زیادی هم درباره‌ی مواظبت از تخم‌ها می‌دانست.

کوکو پر زد و پیش مرغ پر سیاه رفت. مرغ پرسیاه توی لانه‌اش بود و روی تخم‌هایش آرام و بی‌حرکت نشسته بود.

کوکو سلام کرد و گفت: «مرغ پر سیاه! من هم مثل تو صاحب یک تخم سفید و قشنگ شده‌ام؛ اما راستش نمی‌دانم که با آن باید چه کنم، ممکن است به من بگویی که تو چطور از تخم‌هایت مواظبت می‌کنی؟»

مرغ پرسیاه قدقد قدایی کرد و با غرور گفت: «من ۲۱ روز، روی تخم‌هایم می‌نشینم و با حرارت بدنم آن‌ها را گرم نگه می‌دارم. بعد از ۲۱ روز جوجه‌هایم از تخم بیرون می‌آیند.»

کوکو سرش را تکان داد و گفت: «اوه… چه‌کار سختی! نه، نه، من که نمی‌توانم این‌همه مدت یک جا بی‌حرکت بنشینم. شاید راه آسان‌تری هم باشد.»

او این را گفت و پر زد و رفت. به صحرا رسید. آنجا لانه‌ی دو شترمرغ بود. شترمرغ‌ها سوراخی توی زمین کنده بودند. توی سوراخ، لانه‌ای با سنگ و علف ساخته بودند.

کوکو، شترمرغ ماده را دید. پایین آمد، کنار او نشست و گفت: «کجا می‌روی خانم شترمرغه؟»

خانم شترمرغ گفت: «به دنبال غذا می‌روم.»

کوکو با تعجب پرسید: «مگر این کار را آقای شترمرغ نمی‌کند؟»

خانم شترمرغ گفت: «همیشه او دنبال غذا می‌رفت؛ اما حالا او کار مهم‌تری دارد. او باید روی تخم‌ها بنشیند و آن‌ها را گرم نگه دارد؛ بنابراین من مجبورم به دنبال غذا بروم.»

بعد هم ادامه داد: «آخر می‌دانی خانم فاخته! شترمرغ‌های نر، بدنشان بزرگ‌تر و قوی‌تر است و بهتر می‌توانند از تخم‌ها نگهداری کنند.»

کوکو با خودش فکر کرد: «چقدر عجیب! چقدر سخت! من که نمی‌توانم.»

بعد هم پرواز کرد و رفت. رفت و رفت و رفت تا به جنگل رسید. صدای تق و توقی شنید. آقا دارکوبه داشت توی تنه‌ی درخت برای خودش و زنش لانه می‌ساخت. خانم دارکوب روی شاخه‌ی درخت نشسته بود و اطراف را نگاه می‌کرد. آقا دارکوبه به کوکو گفت که آن‌ها به‌زودی صاحب چند جوجه می‌شوند. کوکو از آقا دارکوبه پرسید: «شما چطوری از تخم‌هایتان مواظبت می‌کنید؟»

آقا دارکوبه گفت: «خانم دارکوب در لانه تخم می‌گذارد و روی آن‌ها می‌نشیند. من هم هرروز برای او غذا می‌آورم تا بالاخره جوجه‌ها از تخم بیرون بیایند.»

کوکو گفت: «وای، چه گرفتاری بزرگی!»

بعد هم پرواز کرد و رفت. رفت و رفت رفت تا به دریاچه رسید. کمی دورتر، خانم لاک‌پشت را دید. او شش تخم گذاشته بود و حالا داشت روی تخم‌ها را با شن می‌پوشاند. کوکو پایین آمد و گفت: «سلام خانم لاک‌پشت! داری چه‌کار می‌کنی؟»

خانم لاک‌پشت گفت: «دارم تخم‌هایم را با شن گرم می‌پوشانم. خورشید، شن را گرم می‌کند. شن‌های داغ هم تخم‌ها را گرم نگه می‌دارد. تا روزی که بچه‌هایم بیرون بیایند. من هرروز به تخم‌ها سر می‌زنم.»

کوکو سرش را تکان داد و گفت: «من حوصله‌ی این کار را ندارم.»

بعد هم پرواز کرد و رفت روی یک درخت بزرگ در کنار دریاچه نشست. با خودش فکر کرد: «صاحب جوجه شدن خیلی سخت است!»

در همین موقع خانم اردک را دید. او داشت با جوجه‌هایش توی دریاچه شنا می‌کرد. کوکو تعجب کرد. با خودش گفت: «جوجه اردک‌ها چقدر زود از تخم بیرون آمده‌اند!»

بعد به خانم اردک گفت: «تو حتماً زحمت زیادی کشیده‌ای که صاحب جوجه‌های به این قشنگی شده‌ای!»

خانم اردک کوآک کوآک کرد و گفت: «نه، من فقط تخم گذاشتم. مرغ پرسیاه روی تخم‌هایم نشست و آن‌قدر از آن‌ها مواظبت کرد تا جوجه‌هایم به دنیا آمدند.»

کوکو از شنیدن این حرف خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: «چه خوب! چه‌کار آسانی! پس من هم می‌توانم این کار را بکنم.»

آن‌وقت پرید و رفت. تخم سفید و قشنگش را برداشت و به لانه‌ی چکاوک رفت. تخمش را کنار تخم‌های او گذاشت.

بعد از چند روز، در لانه‌ی چکاوک، اتفاق مهمی افتاد. جوجه‌ها تخم‌هایشان را شکستند و بیرون آمدند. لانه‌ی چکاوک پر از سروصدای جوجه‌ها شد. جوجه‌ها گرسنه بودند و مامان چکاوک برایشان غذا آورد؛ اما دید یکی از جوجه‌ها که بزرگ‌تر از بقیه بود، جوجه‌های دیگر را کنار زد و تمام غذا را خورد. مامان چکاوک عصبانی شد. نگاهش کرد و گفت: «چه جوجه‌ی بدی! تو اصلاً شبیه برادر و خواهرهایت نیستی. حتی شبیه من و بابایت هم نیستی.»

مامان چکاوک حرف درستی زده بود؛ چون جوجه‌ی بزرگ، یک چکاوک نبود؛ بلکه جوجه‌ی یک فاخته‌ی تنبل بود.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *