قصه کودکانه پیش از خواب
کوتوله ناقلا و غول دندانطلا
نویسنده: شکوه قاسم نیا
یکی بود یکی نبود. سه تا کوتوله بودند زرنگ و شجاع و ناقلا. میخواستند بروند به جنگ غول دندانطلا.
آقا غوله، خواهر موطلاییِ آنها را دزدیده بود. چونکه میخواست با موهای طلایی او، دندان طلایش را خلال کند. این، عادت غول دندانطلا بود. دخترهای موطلایی را میدزدید و با تار موهایشان خلالدندان درست میکرد.
سه کوتولهی قصه ما رفتند روی پشتبام خانهشان و داد زدند: «آهای غول دندانطلا، آماده باش! میخواهیم بیاییم به جنگ تو.»
غول دندانطلا از زیرزمین خانهاش جواب داد: «بیایید؛ اما باهم نیایید. یکییکی بیایید، تا بیشتر سرگرم شوم.»
کوتولهی اول گفت: «اول من میروم!» و از پشتبام پایین آمد. شمشیر تیزی برداشت و به راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به خانهی غول، به در زد.
آقا غوله زیر درخت انگور ایستاده بود و انگور میچید. پرسید: «کیه؟»
کوتوله جواب داد: «منم. کوتولهی زرنگم، با شمشیر تیز آمدهام به جنگت.»
غول گفت: «در باز است. بیا تو!»
کوتولهی زرنگ پرید تو. های کشید و هوی کشید. شمشیرش را بلند کرد تا فرو کند به شکم غول؛ اما دید دستش به شکم غوله نمیرسد. پس شمشیر را زد به ساق پای او.
آقا غوله خم شد و ساق پایش را خاراند و گفت: «پس این بود شمشیرِ تیزت؟ اینکه از نیش پشه هم کُندتر است!»
بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد به سر جای اولش، یعنی روی پشتبام خانهی خودشان.
کوتولهی دوم روی پشتبام ایستاده بود و آن دور را نگاه میکرد. یکدفعه دید که داداش زرنگش تالاپی افتاد پیش پایش. عصبانی شد و داد کشید: «آهای غول پر رو! حالا دیگر داداش مرا پرت میکنی روی پشتبام؟ الآن میآیم و خدمتت میرسم!»
بعد هم از پشتبام پایین آمد. یک سنگ سیاه سنگین برداشت و به راه افتاد.
رفت و رفت تا رسید به خانهی غول. به در زد و گفت: «منم، کوتولهی شجاعم، با یک سنگ سنگین آمدهام به جنگت.»
غول زیر درخت انگور نشسته بود و انگور میخورد. گفت: «در باز است، بیا تو!»
کوتوله پرید تو. سنگ را بلند کرد تا بکوبد به سر غوله. دید که دستش به سر غوله نمیرسد. پس سنگ را کوبید روی شکم او.
غول دندانطلا دستی روی شکمش کشید و خندید و گفت: «پس این بود سنگِ سنگینت؟ اینکه از نخود آبگوشت من هم سبکتر است!»
بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد روی پشتبام خانهی خودشان.
کوتولهی سوم که روی پشتبام خوابش برده بود، از خواب پرید. دید ایدادبیداد، آقا غوله، داداش شجاعش را هم پرت کرده! با خودش گفت: «حالا چه کنم، چهکار کنم؟ نوبت من است که بروم به جنگ غول؛ اما با چی بروم؟ با دست خالی که نمیشود!»
از پشتبام پایین آمد. به دور و برش نگاه کرد. نه شمشیری بود و نه سنگی. فقط یک کلهقند آنجا بود. همان را برداشت و به راه افتاد.
رفت و رفت. رسید به خانهی غوله. همانجا پشت در نشست.
آقا غوله انگورش را خورده بود و زیر درخت دراز کشیده بود. یکدفعه دید که از پشت در بوی آدمیزاد میآید. پرسید: «کی پشت در است؟»
کوتوله جواب داد: «منم، کوتولهی ناقلا.»
غول گفت: «آمدهای به جنگ من؟»
کوتوله گفت: «نه بابا، کی حوصلهی جنگودعوا دارد!»
غول گفت: «با خودت چی آوردهای؟ شمشیر تیز یا سنگ سیاه؟»
کوتوله گفت: «هیچکدام. فقط یک کلهقند دارم. هر جا میروم آن را با خودم میبرم، تا اگر گرسنه شدم به آن لیس بزنم.»
غول دندانطلا خندید و گفت: «آفرین، باریکلا! از تو خوشم آمد. حالا که اینهمه راه آمدهای، بیا و دندانِ طلای مرا با موی خواهرت خلال کن.»
کوتولهی ناقلا گفت: «چَشم!» و در را باز کرد و آمد توی خانه. از سرِ آقا غوله بالا رفت و پرید توی دهان او.
غول یک تار موی طلایی به او داد و گفت: «زود باش، مشغول شو!»
کوتوله گفت: «چشم، اما کلهقندم را کجا بگذارم؟»
غول که خوابش گرفته بود، گفت: «چه میدانم! همانجا یکگوشهای بگذار.»
و چشمش را بست و خوابید.
کوتولهی ناقلا کلهقندش را گذاشت روی دندان طلای آقا غوله و مشغول کار شد؛ اما چهکاری؟ خلال کردن دندان غول؟ نه! کار او این بود که کلهقند را روی دندان طلای غول بمالد. آنقدر این کار را ادامه داد تا کلهقند آب شد و توی دندان غول رفت.
بعد از ساعتی غول از خواب بیدار شد. دید که دندانِ طلایش درد میکند. داد زد: «آی دندانم! وای دندانم!»
کوتولهی ناقلا از دهان او پایین پرید و گفت: «بیچاره شما! دندان طلایتان را کرم خورده. وقتی خلالش میکردم، دیدم.»
غول گفت: «حالا باید چهکار کنم؟»
کوتوله گفت: «معلوم است. دندانی را که خراب شده، باید کشید و انداخت دور.»
غول عصبانی شد و گفت: «هیچوقت این کار را نمیکنم!» بعد هم کوتوله را بلند کرد و پرت کرد روی پشتبام خانهی خودشان.
کوتولههای اول و دوم پرسیدند: «چی شد، چی کار کردی؟»
کوتوله ناقلا گفت: «خدمتش رسیدم. گوش کنید تا صدای دادوفریادش را بشنوید!»
صدای دادوفریاد آقا غوله از دنداندرد بلند بود و به گوش همه میرسید.
غول دندانطلا هفت شب و هفت روز دنداندرد کشید و آه و ناله کرد، تا بالاخره مجبور شد که دندان طلایش را بکشد و بیندازد دور.
بعدش هم نشست و با خودش فکر کرد که: «حالا که دندان طلا ندارم، خلالدندان طلایی را میخواهم چهکار؟»
پس خواهر کوتولهها را با دو انگشت بلند کرد و پرت کرد به آن دور. دور کجا بود؟ روی پشتبام خانهی کوتولهها.
کوتولهها خواهر موطلاییشان را از پشتبام پایین آوردند. جشن گرفتند و شادی کردند و بقیهی عمر را به خوبی و خوشی گذراندند.