قصه کودکانه پیش از خواب
کوتولهای که غول شد
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
یک روز قشنگ و آفتابی «پیرینو» آدم کوچولوی ناز و بازی گوش تصمیم گرفت به کمک دوستانش خرگوش و سنجابها لباسهای کثیفش را بشوید. پیرینو لباسها را گذاشت توی سبد و بهطرف رودخانه راه افتاد. هوا خوب و آفتاب لذتبخش بود. پیرینو با صدای بلند آواز میخواند و بهسوی رودخانه میرفت. پرندهها هم با شادی روی شاخهها آواز میخواندند و میخندیدند. پیرینو به کنار رودخانه رسید و با کمک دوستانش مشغول شستن لباسها شد. اما ناگهان موجود بزرگ و وحشتناکی از لای بوتهها بیرون پرید.
پیرینو و دوستانش حسابی ترسیدند و یک گوشه مخفی شدند. حیوان وحشتناک که یک شیر بزرگ بود جلو و جلوتر آمد. پیرینو با دیدن شیر، سرش را لای بوتهها کرد و مخفی شد. اما شیر نمیخواست آنها را بخورد. او آمده بود برای خودش دوست پیدا کند. شیر وقتی دید همه از او ترسیدهاند گفت: «بیایید بیرون. من کاری به شما ندارم. فقط میخواهم با شما بازی کنم.»
پیرینو و دوستانش از لای بوتهها بیرون آمدند و بااحتیاط به شیر نزدیک شدند. شیر مهربان هم آنها را بر پشتش سوار کرد و سواری داد. پیرینو از اینکه دوستی به این بزرگی و نیرومندی پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود. او با خودش گفت: «من هم باید مثل دوستم قوی و بزرگ شوم.»
پیرینو این را گفت و بهسوی خانهی جادوگر جنگل رفت. جادوگر جنگل، حلزون پیر بود که جلو لانهاش داشت استراحت میکرد. پیرینو از حلزون جادوگر خواست تا او را بزرگ کند، درست مثل دوستش شیر. جادوگر کمی فکر کرد و گفت: «من میتوانم معجونی به تو بدهم که بزرگ شوی. اما به نظر من همینجوری قشنگتری! تو باید خودت را همانطور که هستی قبول داشته باشی.»
اما پیرینو فقط میخواست بزرگ شود و به حرفها و نصیحتهای حلزون جادوگر گوش نداد. حلزون جادوگر وقتی دید نصیحت کردن فایدهای ندارد دستبهکار شد و معجون جادویی را درست کرد و به پیرینو داد.
پیرینو باعجله معجون را سر کشید و بعد از چند دقیقه، بزرگ و بزرگ و بزرگتر شد. او دیگر یک آدم کوچولوی ناز و دوستداشتنی نبود. شبیه یک غول بزرگ و ترسناک شده بود.
پیرینو از اینکه بزرگ شده بود خیلی راضی بود و با شادمانی بهطرف دهکدهاش راه افتاد. اما همهچیز عوض شده بود. همهی خانهها کوچک شده بودند. پیرینو دیگر توی خانهی قارچی خودش هم جا نمیشد. هیچکدام از دوستهای پیرینو هم آنجا نبودند. خب معلوم است! همه از غولی به این بزرگی میترسیدند. به همین خاطر توی خانههایشان مخفی شده بودند. حتی شیر نیرومند هم پشت بوتهها مخفی شده بود. پیرینو خیلی تنها شده بود. او مدتی با خودش فکر کرد و بالاخره تصمیم جدیدی گرفت. پیرینو دوباره پیش جادوگر جنگل رفت. اما این بار از جادوگر خواست تا او را بهاندازهی اولش برگرداند.
حلزون جادوگر هم خیلی زود معجون دیگری درست کرد و به پیرینو داد و او را بهاندازهی اولش برگرداند. پیرینو خیلی خوشحال شد و باعجله بهطرف خانهاش دوید. دوستان پیرینو با دیدن او از خانههایشان بیرون آمدند و دوباره مشغول بازی شدند. پیرینو فهمیده بود که هر کس باید قدر چیزهایی را که دارد بداند.