قصه کودکانه پیش از خواب
کلاغ و کبوتر
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
کبوتر و کلاغی همسایه بودند. آنها سالها بود که همدیگر را میشناختند. آشیانهی کلاغ بالای یک درخت کاج بود. لانهی کبوتر هم روی یک بام، زیر یک تاق کوچک. هر چه بگویم که این کبوتر و کلاغ چه قدر همدیگر را دوست داشتند، بازهم کم گفتهام.
بله… هرروز صبح کبوتر که از خواب بیدار میشد، بق بقو میکرد میگفت: «سلام همسایه، خوش باشی!»
کلاغ هم قارقار میکرد و میگفت: «سلام همسایه، خوش باشی!»
اما یک روز که کبوتر برای پرواز به جای دوری رفته بود، وقتی برگشت، خسته بود، این شد که یادش رفت با همسایه خوشوبش کند؛ یعنی اینکه بگوید و بخندد. برای همین کلاغ پیش خودش گفت: «وای چه خبر شده؟ کبوتر به من نگاه هم نمیکند…»
کبوتر هم که خسته بود و حال خوبی نداشت، زیرچشمی کلاغ را نگاه کرد و خیال کرد خبرهایی شده، این بود که با خودش گفت: «من که دیگر با این کلاغ حرف نمیزنم… کاش همسایهی من نبود.»
آن روز گذشت و همسایهها باهم حرف نزدند. فردا کلاغ از خواب که بیدار شد با خودش گفت: «چه قدر دلم گرفته… چه قدر دوست دارم با همسایهام خوشوبش کنم، ولی این کار را نمیکنم تا او خودش کاری بکند و حرفی بزند.»
از آنطرف، کبوتر هم که دوست داشت با کلاغ حرف بزند؛ ولی نمیخواست این را بر زبان بیاورد گفت: «چی گفتی کلاغ؟ تو بودی. سلام کردی؟»
کلاغ هم جواب داد: «نه، شاید خواب دیدی! من به تو سلام نکردم.»
با این حرفها هردو همسایه بیشتر از هم ناراحت شدند و دیگر به هم چیزی نگفتند.
بله… گذشت و گذشت و دو همسایه همانطور باهم قهر بودند و حرف نمیزدند.
تا اینکه در یکی از روزهای بهاری یکدفعه هوا ابری شد و باران تندی شروع به باریدن کرد. کبوتر با خیال راحت توی لانهاش نشسته بود و باران را نگاه میکرد؛ ولی کلاغ بیچاره زیر باران خیس میشد و شاخ و برگ درخت به سروصورتش میخورد و صدایش هم درنمیآمد. از آنطرف کبوتر دلش برای همسایهاش سوخت. این بود که با خودش گفت: «کاش میشد کلاغ میآمد کنار من تا زیر باران نماند.»
راستش را بخواهی، کلاغ هم دوست داشت برود پیش کبوتر؛ ولی خجالت میکشید. کمی که گذشت، کلاغ خیس خیس شده بود و اگر همانطور زیر باران میماند بیمار و بیحال میشد… این بود که نتوانست ساکت بماند و با صدای بلند گفت: «آهای همسایه، اگر بگویی که بیا پیش من تا زیر باران خیس نشوی، بازهم نمیآیم.»
کبوتر که میخواست همین حرف را از کلاغ بشنود با صدای بلند گفت: «من که دوست دارم تو به لانهی من بیایی! دوستی و همسایگی برای همین روزها خوب است… بیا کلاغ!»
کلاغ یکدفعه از آشیانهاش پر کشید و پیش کبوتر رفت. آنها باهم گفتند و خندیدند، اما هر چه فکر کردند یادشان نیامد برای چه قهر کرده بودند. این دو همسایه سالهای سال باهم زندگی کردند و همسایه بودند.
خُب عزیز من، دیگر باید بگویم قصهی ما به سررسید، کلاغه به خانهاش نرسید.
سیب، سیب، گلابی، هر شب تو خوب بخوابی.