قصه-کودکانه-کفش‌های-علی-کوچولو

قصه کودکانه: کفش‌های علی کوچولو || مراقب کفش‌هات باش!

قصه کودکانه پیش از خواب

کفش‌های علی کوچولو

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. خانه‌ای بود کوچک، درست وسط روستایی قشنگ و خوش آب‌وهوا. پشت در این خانه کفش‌هایی بود -که صاحبانشان- در آن خانه زندگی می‌کردند.

یک روز قشنگ بهاری که هوا ابری بود و باران می‌بارید، کفش‌های پشت در، سردشان شد. چون زیر باران، خیس خیس شده بودند. کمی که گذشت علی کوچولو بیرون آمد و همه‌ی کفش‌ها را جمع کرد کنار دیوار و باعجله برگشت توی خانه.

در بین این کفش‌ها یک جفت کفش کوچولوی قهوه‌ای بود که علی آن‌ها را می‌پوشید. وقتی‌که همه جمع شدند کنار دیوار، کفشی که از همه بزرگ‌تر بود گفت: «اگر همین‌طور باران ببارد فکر می‌کنم علی کوچولو کفش تازه بخرد.»

کفش علی به خودش نگاهی کرد و گفت: «آخر چرا باید علی کفش نو بخرد؟»

کفش بزرگ‌تر که پدر علی آن‌ها را می‌پوشید گفت: «تو دیگر پاره شده‌ای. علی نمی‌تواند توی باران تو را بپوشد.»

کفش کوچولو گفت: «روزی که علی مرا خرید، مرا خیلی دوست داشت. حالا چرا باید برود و یک کفش نو بخرد! من که هنوز اندازه‌ی پاهایش هستم. او آن‌قدر بزرگ نشده که نتواند مرا بپوشد.»

کفش قرمز که کفش مادر علی بود، با مهربانی گفت: «آخر تو پاره شده‌ای. اگر تو را بپوشد پاهایش خیس می‌شود.»

کفش کوچولو با دلخوری گفت: «من که دلم نمی‌خواست پاره و خراب بشوم. علی از من خوب مراقبت نکرد!»

کفش بزرگ‌تر گفت: «ببین، خوب نگاه کن! من اصلاً پاره و خراب نشده‌ام.»

کفش قرمز گفت: «من هم سال‌هاست که توی این خانه و کنار کفش‌های دیگر زندگی می‌کنم و اصلاً پاره نشدم.»

کفش کوچولو غمگین و ناراحت گفت: «آخر صاحبانتان از شما خیلی خوب مراقبت کرده‌اند، بابا و مامان علی هیچ‌وقت با شما فوتبال بازی نکرده‌اند. ولی علی کوچولو مرا می‌پوشد و محکم به توپ می‌زند. وقتی خاکی و کثیف می‌شوم مرا پاک نمی‌کند، تمیزم نمی‌کند. من همیشه کفش‌های زشت و کثیفی هستم. حالا او می‌خواهد یک جفت کفش تازه بخرد.»

آن شب گذشت و کفش‌های جلو در، با فکر فردا خوابیدند. صبح زود با صدای باز شدن در، کفش‌ها از خواب بیدار شدند. مادر، کفش‌های قرمز را پوشید. پدر کفش‌های بزرگ را و علی، خوشحال و خندان، کفش‌های کوچولو را پوشید و راه افتادند. رفتند و رفتند تا اینکه به یک مغازه‌ی کفش‌فروشی رسیدند. کفش‌های علی خیلی غمگین و ناراحت بودند. آقای فروشنده کمی با پدر و مادر علی صحبت کرد و بعد، از پشت ویترین یک جفت کفش آبی خیلی قشنگ برداشت و جلو پاهای علی گذاشت.

کفش آبی به کفش‌های علی سلام کرد و گفت: «وای وای تو چرا این‌قدر پاره و کثیف هستی؟»

کفش علی ناراحت و غصه‌دار گفت: «علی پسر خیلی خوبی است. ولی اصلاً از من مراقبت نمی‌کند. می‌بینی؟ من حالا خیلی پاره شده‌ام. ولی هنوز اندازه‌ی پاهایش هستم. او بی‌خودی تو را می‌خرد.»

کفش آبی گفت: «ناراحت نباش. من کاری می‌کنم تا او متوجه اشتباهش بشود!»

علی کفش آبی را پوشید. اما همین‌که می‌خواست یک قدم بردارد گفت: «نه، نه، این برایم خیلی تنگ است. پاهایم را فشار می‌دهد.»

آقای فروشنده، کفش آبی را برداشت و یک کفش سفید برای علی آورد.

کفش سفید به کفش‌های علی کوچولو گفت: «ناراحت نباش. من همه‌ی حرف‌های تو و کفش آبی را شنیدم. ما کاری می‌کنیم که علی یاد بگیرد از کفشش خوب مراقبت کند.»

علی کفش سفید را هم پوشید. ولی بازهم کفش، پایش را فشار داد. او که اصلاً با آن کفش سفید راحت نبود گفت: «نه، این کفش را هم نمی‌خواهم. من که کفش‌های خودم را خیلی بیشتر دوست دارم. چون خیلی نرم و راحت است. هنوز هم اندازه‌ی پایم هست.»

کفش کوچولو و کفش سفید، آهسته باهم خندیدند. پدر علی گفت: «اگر دلت می‌خواهد، کفش‌هایت را به آقای کفاش بدهم برایت بدوزد و تمیز کند.»

علی گفت: «بله پدر جان، قول می‌دهم از کفش‌هایم خیلی خوب مراقبت کنم.»

آن‌ها از مغازه بیرون آمدند. کفش سفید و آبی از پشت ویترین مغازه برای کفش کوچولو دست تکان می‌دادند. آن‌ها خیلی‌خیلی خوشحال بودند.

علی و پدر و مادرش رفتند و رفتند تا رسیدند به جایی که آقای کفاش نشسته بود و با زحمت خیلی زیاد کفش‌های پاره و خراب را مثل روز اول، تمیز و زیبا می‌کرد.

آقای کفاش خیلی زود مشغول تعمیر کفش علی شد. آن را تمیز کرد و همه‌ی پارگی‌هایش را دوخت. کفش علی مثل روز اول قشنگ و نو شده بود. علی خوشحال و خندان از آقای کفاش تشکر کرد و کفش‌ها را پوشید و از آن روز به بعد، از کفش‌هایش خیلی خوب مراقبت کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *