قصه-کودکانه-شب-کفش‌های-دختر-کوچولو

قصه کودکانه کفش‌های دختر کوچولو برای پیش از خواب

قصه کودکانه شب

کفش‌های دختر کوچولو

قصه کودکانه پیش از خواب برای کودکان و کوچولوهای پیش دبستانی

به نام خدا

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها مادر یک دختر کوچولو برای او یک جفت کفش خرید. کفش، چه کفشی؛ آن‌قدر قشنگ که نگو و نپرس.

کفش‌های دختر کوچولو دو تا کفش بنددار بود با رنگ زرد و قرمز. او تا کفش‌ها را دید گفت: «چه کفش‌های قشنگی! من تا حالا از این کفش‌ها نداشتم.»

مادر دختر کوچولو گفت: «خُب، حالا که از داشتن کفش‌ها این‌قدر خوش‌حالی، پس مواظب آن‌ها باش که کثیف و پاره نشوند.»

دختر کوچولو دستی روی کفش‌ها کشید و آن‌ها را نزدیک درِ اتاق گذاشت. بعدازاین هم رفت تا با عروسکش بازی کند. با رفتن دختر کوچولو، کفش‌ها به هم نگاه کردند و همدیگر را هل دادند.

کفشِ پای راست گفت: «چه‌کار می‌کنی؟»

کفشِ پای چپ گفت: «دوست دارم، تو چرا رفتی نزدیک در؟»

کفش راست گفت: «پس باید کجا می‌رفتم؟»

کفش چپ خودش را تکان داد و گفت: «من باید جای تو باشم.»

کفش راست گفت: «مگر می‌شود؟»

کفش چپ گفت: «چرا نمی‌شود؟ تو جایت را با من عوض کن ببینم می‌شود یا نمی‌شود.»

کفش راست آرام آمد و جای خودش را با کفش چپ عوض کرد و آن‌وقت گفت: «حالا خوب شد؟» بله… کفش چپ گفت: «حالا خوب خوب شد.» در این وقت دختر کوچولو که از بازی با عروسکش خسته شده بود گفت: «مادر جان، می‌خواهم کفش‌هایم را پا کنم.»

مادر دختر کوچولو که داشت توی آشپزخانه کار می‌کرد گفت: «باشد، کفش‌ها را پا کن، ولی از اتاق بیرون نرو.»

دختر کوچولو آمد و کفش‌ها را پا کرد، ولی هنوز چند قدم نرفته بود که روی زمین افتاد و صدای گریه‌اش بلند شد. مادرش صدا زد: «چی شد؟» بعد آمد و او را از روی زمین بلند کرد. آن‌وقت کفش‌ها را نگاه کرد و گفت: «نگاه کن دخترم. کفش‌ها را لنگه‌به‌لنگه پوشیدی؟»

دختر کوچولو گفت: «لنگه‌به‌لنگه یعنی چی؟»

مادر گفت: «یعنی این‌که کفش چپ را توی پای راست کرده‌ای و کفش راست را توی پای چپ کرده‌ای…»

دختر کوچولو پرسید: «چه‌کار کنم که این‌جور نشود؟»

مادرش گفت: «از این دفعه که خواستی کفش پا کنی، خوب آن‌ها را نگاه کن که درست پا کنی. اگر دیدی سَرِ کفشی که پا کرده‌ای کج است، بدان که آن را اشتباه پا کرده‌ای.»

دختر کوچولو گفت: «حالا دیگر نمی‌خواهم کفش‌ها را بپوشم، من از این کفش‌ها بدم می‌آید.»

مادرش گفت: «نه دخترم، این کفش‌ها خیلی خوب و قشنگ هستند، فقط باید مواظب باشی که آن‌ها را تمیز نگه داری و لنگه‌به‌لنگه هم نپوشی.»

دختر کوچولو دیگر حرفی نزد و کفش‌ها را از پا درآورد و آن‌ها را نزدیک درِ اتاق گذاشت. در این وقت کفش پای راست به کفش پای چپ گفت: «دیدی چه‌کار کردی؟» کفش چپ گفت: «چه‌کار کردم؟ مگر من دختر کوچولو را روی زمین انداختم؟» کفش پای راست گفت: «اگر تو جای خودت را با من عوض نمی‌کردی. دختر کوچولو هم اشتباه نمی‌کرد و ما دو تا را لنگه‌به‌لنگه پا نمی‌کرد.» کفش چپ گفت: «حالا من خوب‌تر هستم یا تو؟» کفش راست گفت: «هم تو خوبی، هم من… اگر باهم دعوا نکنیم. اگر باهم دعوا کنیم، ما را دور می‌اندازند؛ چون هیچ‌کس نمی‌تواند با کفش‌های لنگه‌به‌لنگه راه برود.» کفش پای چپ دیگر حرفی نزد و با بندهایش بازی کرد.

بله گُل من، وقتی این‌طور شد، قصه‌ی ما هم تمام شد. پس باید بگویم که قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. بالا که بود، برف بود؛ پایین که آمد، آب شد؛ دیگر وقت خواب شد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *