قصه-کودکانه-کفاش-و-وروجک‌ها

قصه کودکانه: کفاش و وروجک‌ها | پاداش خوبی و مهربانی

قصه کودکانه پیش از خواب

کفاش و وروجک‌ها

گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری

جداکننده متن Q38

به نام خدا

در زمان‌های قدیم کفاش پیری زندگی می‌کرد که چشم‌هایش ضعیف شده بود و دیگر نمی‌توانست مثل قبل کار کند.

هرروز که می‌گذشت کفاش کفش‌های کم‌تری درست می‌کرد و فقیرتر می‌شد؛ اما یک شب اتفاق عجیبی افتاد. کفاش که از کار کردن خسته شده بود کفشی را نیمه‌تمام رها کرد و به رختخواب رفت؛ اما صبح که به مغازه‌اش آمد از تعجب خشکش زد. چون کفش‌ها دوخته‌شده و آماده روی میز کارش بود.

قصه کودکانه: کفاش و وروجک‌ها | پاداش خوبی و مهربانی 1

کفاش هرچه فکر کرد نتوانست بفهمد که دوختن کفش‌ها کار چه کسی است. روزهای بعد هم همین اتفاق تکرار شد. هرروز صبح که کفاش به مغازه‌اش می‌آمد با تعجب می‌دید که یک جفت کفش زیبا روی میز کارش قرار دارد.

کفش‌ها آن‌قدر خوب و زیبا دوخته می‌شد که کفاش خیلی زود در تمام شهر معروف شد و ثروتمندان شهر مشتری او شدند.

قصه کودکانه: کفاش و وروجک‌ها | پاداش خوبی و مهربانی 2

یک روز زن کفاش از او پرسید که چطور او این‌همه کفش می‌دوزد و کفاش تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. زن کفاش گفت: «بهتر است امشب در مغازه مخفی شویم تا ببینیم چه کسی کفش‌ها را می‌دوزد.»

آن شب کفاش و زنش پشت پرده مخفی شدند. نیمه‌های شب بود که دو وروجک که لباس‌های کهنه‌ای به تن داشتند وارد مغازه شدند. آن‌ها خیلی سریع کار می‌کردند و در مدت کمی یک جفت کفش زیبا دوختند و از مغازه بیرون رفتند.

قصه کودکانه: کفاش و وروجک‌ها | پاداش خوبی و مهربانی 3

کفاش و زنش تصمیم گرفتند از وروجک‌ها تشکر کنند بنابراین روز بعد به بازار رفتند و دو دست لباس زیبا همراه با کلی هدیه خریدند و آن‌ها را روی میز کار مغازه گذاشتند و شب دوباره پشت پرده مخفی شدند و منتظر ماندند.

قصه کودکانه: کفاش و وروجک‌ها | پاداش خوبی و مهربانی 4

نیمه‌های شب وروجک‌ها دوباره به مغازه آمدند. وقتی چشمشان به لباس‌های زیبا افتاد از خوش‌حالی فریادی کشیدند و باعجله شروع به پوشیدن لباس‌ها کردند. زن کفاش که خودش بچه‌ای نداشت از وروجک‌ها خوشش آمد و بی‌اختیار به طرفشان دوید تا آن‌ها را در آغوش بگیرد؛ اما وروجک‌ها با دیدن زن کفاش ترسیدند و پا به فرار گذاشتند.

قصه کودکانه: کفاش و وروجک‌ها | پاداش خوبی و مهربانی 5

از آن شب به بعد وروجک‌ها دیگر به مغازه‌ی کفاش پیر برنگشتند و کفاش مجبور شد دوباره خودش به‌تنهایی کفش بدوزد.

او کفش‌های کمی درست می‌کرد؛ اما راضی بود چون با فروش کفش‌های قبلی به‌اندازه‌ی کافی پول پس‌انداز کرده بود.

قصه کودکانه: کفاش و وروجک‌ها | پاداش خوبی و مهربانی 6

شب‌ها کفاش در نور کم به آهستگی کار می‌کرد و همیشه در این فکر بود که دوباره وروجک‌های مهربان را در مغازه‌ی کوچکش ببیند.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *