قصه کودکانه پیش از خواب
کرهاسب کوچولو
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. توی این دشت قشنگ، کرهاسب سفید کوچولویی زندگی میکرد. کرهاسب کوچولو هرروز صبح از علفهای تازۀ دشت میخورد و دورتادور آن میدوید و بازی میکرد. وقتی هم خسته میشد، در گوشهای مینشست و به دور دورها نگاه میکرد.
کرهاسب قصۀ ما خورشید را خیلیخیلی دوست داشت. او دلش میخواست روزی آنقدر قوی و بزرگ بشود که به دیدار خورشید برود. برای همین هم بود که ساعتها مینشست و به آفتاب خوب و مهربان نگاه میکرد. روزها میگذشت، کرهاسب سفید کوچولوی ما قویتر و قویتر میشد.
یک روز صبح خیلی زود از خواب بیدار شد، با خودش گفت: «حالا باید راه بیفتم بروم تا به خورشید برسم.»
کرهاسب ما راه افتاد و رفت. او بهطرف خورشید میرفت. به دور دورها نگاه میکرد و با تمام سرعت میدوید. باد خنک به صورت قشنگش میخورد و فکر رسیدن به خورشید او را قویتر میکرد. هر چه او تندتر میدوید، خورشید دورتر میشد. کرهاسب خسته بود، کنار رودخانهای رسید، کمی آب خورد و پاهایش را در آن شست.
رودخانه وقتی پاهای خستۀ کرهاسب را دید گفت: «خیلی خستهای! با این عجله کجا میروی؟»
کرهاسب گفت: «پیش خورشید.»
رودخانه با صدایی بلند خندید و گفت: «پیش خورشید؟ تو کرهاسب کوچولو و نادانی هستی، هیچکس نمیتواند پیش خورشید برود.»
کرهاسب گفت: «به کوه که برسم راه نزدیکتر میشود.»
رودخانه گفت: «من از بالای آن کوه میآیم؛ و خورشید خیلی دورتر از کوه است.»
کرهاسب به آسمان نگاه کرد. خورشید کمکم میرفت و آسمان تاریک میشد. کرهاسب روی تپه بلندی که خورشید هرروز صبح از پشت آن بیرون میآمد نشست و منتظر برگشتن خورشید شد. ولی از خستگی خیلی زود به خواب رفت.
صبح که خورشید دوباره به آسمان برگشت، کرهاسب کوچولوی قصة ما هنوز خواب بود. صدای آرام و مهربانی گفت: «کرهاسب کوچولو، بیدار شو صبح شده.»
کرهاسب، چشمان سیاه و قشنگش را باز کرد و به دوروبر نگاه کرد. این صدای خورشید بود که با کرهاسب حرف میزد. خورشید گفت: «کرهاسب کوچولو، شنیدهام که میخواهی بیایی پیش من!»
کرهاسب گفت: «بله خیلی دلم میخواهد بیایم و به شما برسم.»
خورشید گفت: «من خیلیخیلی دورتر از زمین هستم. تو هرچقدر هم که تند بدوی نمیتوانی به من برسی، ولی من خیلی خوشحالم که دوست خوب و مهربانی مثل تو دارم. گرمای من خیلی زیاد است. هیچکس نمیتواند اینجا بیاید. ولی من همۀ شما را که روی زمین زندگی میکنید خیلی دوست دارم. هرروز صبح به دیدارتان میآیم و همهجا را برایتان گرم و روشن میکنم. اگر تو نمیتوانی پیش من بیایی، در عوض من هرروز به دیدن تو میآیم. حالا بلند شو و به دشتی که در آن زندگی میکنی برگرد.»
کرهاسب کوچولو با خودش گفت: «خورشید، مرا دوست دارد و هرروز به دیدارم میآید.» و بهطرف دشت سرسبز رفت.
آن روز خورشید خانم مهربان تمام راه همراه کرهاسب کوچولو بود. وقتیکه او به دشت رسید با کرهاسب خداحافظی کرد و رفت و همانطور که قول داده بود هرروز به دیدن کرهاسب آمد.