قصه-کودکانه-کرم-کوچولوی-شجاع

قصه کودکانه: کرم کوچولوی شجاع || برای موفقیت، تلاش کن!

قصه کودکانه پیش از خواب

کرم کوچولوی شجاع

نویسنده: مهشید تهرانی

به نام خدای مهربان

یک روز قشنگ بهاری که جنگل، سرسبزتر و دریاچه، آبی‌تر و گل‌ها، زیباتر از همیشه بودند، پرندگان زیادی روی شاخه‌های بلند جنگل نشسته بودند و آواز می‌خواندند و حرف می‌زدند و می‌خندیدند. هرکدام از آن‌ها درباره‌ی این‌که جنگل، از بالا موقع پرواز کردن چقدر زیباست حرف می‌زدند.

کبوتر می‌گفت: «دریاچه از بالا، زیباتر از هر جای دیگر است. رنگ آبی آن زیر نور خورشید برق می‌زند.»

کلاغ گفت: «من دوست دارم چمن‌ها را از بالا ببینم. وقتی باد می‌آید چمن‌ها مثل موج دریا تکان می‌خورند.»

دارکوب گفت: «من دویدن حیوانات را دوست دارم، از آن بالا می‌بینم که هرکدام از سویی به‌سویی می‌دوند و مشغول کاری هستند.»

وقتی آن‌ها حرف می‌زدند، کرم کوچولویی لای چمن‌های پایینِ درخت نشسته بود و با حسرت به حرف‌های آن‌ها گوش می‌داد. کرم کوچولو هم دوست داشت مثل کبوتر و کلاغ و دارکوب، این منظره‌ها را ببیند؛ اما او که نمی‌توانست مثل آن‌ها پرواز کند. شروع به خزیدن کرد و با خودش گفت: «من فقط یک کرم ضعیف هستم که هیچ کاری غیر از خزیدن نمی‌توانم بکنم. اصلاً من به درد هیچ کاری نمی‌خورم.» و غمگین زیر درخت نشست و به آسمان خیره شد. در این موقع ناگهان فکری به خاطرش رسید. درخت بسیار بلندی در جنگل بود، بلندتر از همه‌ی درخت‌ها. اگر کرم کوچولو می‌توانست از درخت بالا برود و به نوک آن برسد، می‌توانست از آن بالا، تمام چیزهایی را که کلاغ و کبوتر و دارکوب تعریف می‌کردند ببیند.

کرم کوچولو به‌طرف درخت بلند شروع به خزیدن کرد. رفت و رفت و رفت. خیلی طول کشید. چون آهسته و آرام می‌خزید، اما بالاخره به درخت رسید. نفسی به‌راحتی کشید و کمی استراحت کرد. بعد بلند شد و امیدوار و خوشحال سرش را بالا گرفت و به نوک درخت نگاه کرد. درخت آن‌قدر بلند بود که بالاترین نقطه‌اش به‌زحمت دیده می‌شد. کرم کوچولو رفت و از پایین درخت شروع به بالا رفتن کرد؛ اما هنوز کمی بیشتر نرفته بود که روی علف‌ها افتاد. بلند شد و تکانی به خودش داد و دوباره راه افتاد.

در همین موقع، میمونی که به‌سرعت از شاخه‌ها تاب می‌خورد، سر رسید. با تعجب به کرم کوچولو -که تلاش می‌کرد از درخت بالا رود- نگاه کرد و گفت: «چکار داری می‌کنی کرم کوچولو؟»

کرم کوچولو سرش را برگرداند و گفت: «می‌خواهم به بالاترین شاخه‌ی درخت برسم و ازآنجا جنگل را تماشا کنم.» و دوباره روی علف‌ها افتاد.

میمون شروع به خندیدن کرد و گفت: «چطور می‌خواهی از آن بالا بروی؟ حتی من هم نمی‌توانم به شاخه‌ی بالایی این درخت برسم.»

کرم کوچولو جوابی نداد. بلند شد و آهسته به‌سوی درخت خزید و شروع به بالا رفتن کرد. کمی بعد، سنجاب قشنگی از راه رسید و با دیدن کرم کوچولو با تعجب گفت: «چکار داری می‌کنی کرم کوچولو؟»

کرم کوچولو که به‌زحمت خودش را بالا می‌کشید نفس‌نفس‌زنان گفت: «می‌خواهم به بالاترین نقطه‌ی درخت برسم و ازآنجا جنگل را نگاه کنم.»

سنجاب هم خندید و گفت: «چطور می‌خواهی بالا بروی؟ حتی من هم تابه‌حال نتوانسته‌ام بالای این درخت برسم.»

اما کرم کوچولو بازهم بدون اینکه جوابی بدهد، راهش را ادامه داد و آهسته‌آهسته بالا رفت، بالا و بالاتر. حالا می‌توانست چمن‌ها را ببیند؛ اما دلش می‌خواست بازهم بالاتر برود. شب شده بود و کرم کوچولو روی تنه‌ی درخت، همان‌جا که رسیده بود خوابش برد و فردا صبح با سر زدن آفتاب، دوباره راه افتاد و بالاتر رفت. حالا می‌توانست حیواناتی را که از هر سوی جنگل می‌دویدند ببیند؛ اما هنوز راضی نشده بود و می‌خواست به بالاترین شاخه‌ی درخت برسد. پس باوجود خستگی، راهش را ادامه داد. بالا رفت و بالاتر.

کرم کوچولو بالاخره به نوک درخت رسید. حالا می‌توانست دریاچه‌ی آبی و زیبا را هم ببیند که زیر نور خورشید می‌درخشد. می‌توانست تمام چیزهایی را که کلاغ و کبوتر و دارکوب تعریف کرده بودند ببینند و خیلی چیزهای زیبای دیگر را. کرم کوچولو خوشحال و راضی آنجا نشست و با خیال راحت به همه‌جا نگاه کرد.

پایین درخت، میمون و سنجاب و بقیه‌ی حیوانات جمع شده بودند و منتظر بودند کرم کوچولوی ما، برگردد و برای آن‌ها از چیزهایی که دیده تعریف کند. کرم کوچولو، به‌زودی برای خانه‌اش روی زمین و برای دوستانش، دلش تنگ شده بود. پس تصمیم گرفت به پایین برگردد. آرام و آهسته سرازیر شد. حالا دیگر همه با تعجب به او نگاه می‌کردند و از این‌که دوست شجاعی مثل او دارند خوشحال بودند.

کرم کوچولو خوشحال بود. چون تنها کرمی در دنیا بود که توانسته بود جنگل را از بالا ببیند.



دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *