قصه کودکانه پیش از خواب
کتاب جنگل
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود. در یک روز قشنگ بهاری، خرگوش کوچولو بهطرف خانهی جوجهتیغی میرفت که از او دو تا سیب بگیرد. توی راه آواز میخواند و با پروانهها بازی میکرد. همینطور که راه میرفت ناگهان پایش به چیزی خورد. به زمین که نگاه کرد دید یک کتاب روی زمین افتاده. آن را برداشت، ورق زد. ولی خرگوش کوچولو بلد نبود کتاب بخواند. توی راه با خودش فکر میکرد که ایکاش میتوانست بفهمد که توی کتاب چی نوشته است.
در همین فکر بود که به خاله جوجهتیغی رسید. وقتی جوجهتیغی در را باز کرد خرگوش کوچولو گفت: «سلام، مادرم گفت لطفاً دو تا سیب به ما بدهید.»
جوجهتیغی گفت: «بیا تو عزیزم. بیا تو تا برایت بیاورم.»
خرگوش کوچولو رفت توی خانه و منتظر شد. جوجهتیغی دو تا سیب قرمز و خوشمزه گذاشت توی سبد خرگوش کوچولو و بعد پرسید: «این چیه توی دستت؟»
خرگوش کوچولو گفت: «توی راه که میآمدم این کتاب را پیدا کردم، ولی نمیتوانم آن را بخوانم.»
جوجهتیغی کتاب را گرفت و ورق زد، ورق زد و ورق زد. ولی او هم نتوانست کتاب را بخواند. رویش را به خرگوش کوچولو کرد و گفت: «لاکپشت همهچیز را میداند. کتاب را پیش او ببر. حتماً میتواند بخواند.»
خرگوش کوچولو از جوجهتیغی خداحافظی کرد و بهطرف خانه به راه افتاد. وقتیکه به خانه رسید سیبها را به مادر داد و گفت: «مادر جان! من توی راه یک کتاب پیدا کردم که مال آدمهاست. نمیتوانم آن را بخوانم. میخواهم آن را ببرم پیش لاکپشت. شاید بتواند کتاب را بخواند.»
مادر خرگوش کوچولو کتاب را ورق زد، ورق زد و ورق زد. ولی او هم نتوانست کتاب را بخواند. برای همین هم به خرگوش کوچولو گفت: «حتماً این کتاب را پیش لاکپشت ببر. شاید او بتواند کتاب را بخواند.»
خرگوش کوچولو راه افتاد تا رسید به خانهی لاکپشت. درحالیکه کتاب را محکم در دست گرفته بود، در زد و ایستاد. خیلی طول کشید تا لاکپشت در را باز کرد. خرگوش کوچولو این را میدانست. چون لاکپشتها خیلی آهسته حرکت میکنند.
خرگوش کوچولو گفت: «سلام آقای لاکپشت، من یک مشکلی دارم. شما حتماً میتوانید به من کمک کنید!»
لاکپشت گفت: «بیا تو خرگوش کوچولو، بیا تو، اینجا که نمیتوانیم باهم حرف بزنیم.»
خرگوش کوچولو رفت توی خانه و در گوشهای نشست.
لاکپشت گفت: «خوب، حالا بگو ببینم چه مشکلی برای تو پیدا شده؟»
خرگوش کوچولو ماجرای پیدا کردن کتاب را از اول تا آخر برای او تعریف کرد. لاکپشت عینکش را به چشم زد و کتاب را باحوصله ورق زد. بعد خندید و گفت: «صاحب این کتاب حتماً یک بچه آدم بوده که آن را توی جنگل جا گذاشته، ما حیوانات نمیتوانیم کتاب آدمها را بخوانیم.»
خرگوش کوچولو گفت: «ولی من خیلی دلم میخواهد که ما حیوانات جنگل هم برای خودمان کتاب داشته باشیم تا هر وقت دلمان خواست کتاب بخوانیم و چیزهای تازه یاد بگیریم. خوش به حال بچه آدمها که میتوانند کتاب داشته باشند.»
آقای لاکپشت وقتی حرفهای خرگوش کوچولو را شنید رفت توی فکر. کمی که گذشت لاکپشت گفت: «اینکه کاری ندارد. ما هم میتوانیم کتاب جنگل داشته باشیم. تو امروز به خانه برو. من با بقیهی حیوانات هم صحبت میکنم و خبرش را به همه میدهم.»
خرگوش کوچولو که رفت، لاکپشت رفت سراغ جغد دانا و ازآنجا هر دو باهم رفتند پیش سنجاب خانم که خیلی باهوش و زرنگ بود و سهتایی نشستند و خوب فکر کردند تا ببینند چطوری باید کتاب درست کنند.
سنجاب خانم گفت: «ما میتوانیم برگهای نیلوفر را به هم بدوزیم و روی آنها را نقاشی کنیم. اینطوری همهی حیوانات میتوانند از نقاشیِ کتاب استفاده کنند و بفهمند که ماجرای کتاب دربارهی چیست.»
جغد و لاکپشت از فکر سنجاب خانم خیلی خوشحال شدند و قرار شد هر کس که چیزی میداند و میخواهد به دیگران هم یاد بدهد، آنها را روی برگهای نیلوفر نقاشی کند. خاله پینهدوز هم برگها را به هم بدوزد تا ورقورق نشود.
چند روز گذشت. توی این چند روز همگی زحمت زیادی کشیدند تا توانستند اولین کتاب جنگل را آماده کنند. همهی حیوانات از این کتاب خیلی مواظبت میکردند تا پاره و کثیف نشود.
بعدازآن، همینطور کتابهای جنگل زیاد و زیادتر شد و هر وقت که خرگوش کوچولو و بقیهی حیوانات میخواستند بخوابند، بزرگترها برایشان کتاب میخواندند و آنها با لبخند قشنگی که روی لبهایشان بود به خواب میرفتند.
پایان