قصه کودکانه
کالولو خرگوشه و گربه وحشی
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350
به نام خدای مهربان
گربههای وحشی خیلی بزرگتر از گربههای اهلی هستند و در جنگلها زندگی میکنند. این گربهی وحشی که ما داستانش را میخواهیم بگوییم، نزديك يك دهکده زندگی میکرد. مردم دهکده خیلی مرغ و جوجه داشتند و گربهی وحشی مرتب آنها را میگرفت و میخورد. اهالی دهکده دیگر از دست گربهی وحشی خونشان به جوش آمده بود و همیشه کوشش میکردند شاید بتوانند او را بگیرند؛ اما نمیتوانستند و هر شب گربهی وحشی یکی دیگر از مرغهای آنها را نوش جان میکرد. خلاصه، دو سالِ تمام هر شب گربهی وحشی يك مرغ یا جوجه دزدید و خورد و دیگر توی ده مرغ و جوجهای باقی نماند.
يك روز اهالی دهکده به یکدیگر گفتند: «ما باید تمام حیوانات جنگل را به يك وعدهی غذا دعوت کنیم و بعدازآن بکوبیم و برقصیم.» بعدازاین تصمیم غذای مفصلی آماده کردند.
مردم دهکده از کالولو خرگوشه هم دعوت کردند برای صرف غذا پیش آنها بیاید. چون تمام آنها این خرگوش پیر را دوست داشتند و کالولو هم دوست و رفيق آنها بود.
کالولو در جواب دعوت آنها گفت: «بله، بله، با خوشحالی تمام میآیم، با شما غذا میخورم و میرقصم!»
يك روز کالولو داشت از وسط جنگل میگذشت که به گربهی وحشی برخورد کرد.
کالولو گفت: «صبحبهخیر دوست عزیز.»
گربهی وحشی جواب داد: «صبحبهخیر آقای کالولو.»
بعد کالولو پرسید: «آیا تو هم برای صرف غذا و رقص به دهکده میآیی؟»
گربهی وحشی جواب داد: «نه؛ برای اینکه نه من مردم دهکده را دوست دارم، نه مردم دهکده من را.»
کالولو باز پرسید: «آخر تو چرا مردم دهکده را دوست نداری؟»
گربهی وحشی گفت: «آخر من تمام مرغها و جوجههای آنها را خوردهام و اگر اهالی دهکده مرا ببیند حتماً مرا میکشند.»
کالولو گفت: «تو همراه من بیا و مطمئن باش به تو آزاری نمیرسانند.»
گربهی وحشی گفت: «نه، دوست من. من برای اینکه مرغ و جوجههای آنها را خوردهام از آنها میترسم.»
کالولو گفت: «نه، نه، دوست من هیچ نترس. تو اگر با من بیایی کسی به تو آزاری نمیرساند. من دوست مردم دهکده هستم و تو دوست من هستی و دوستان من دوستان آنها هم هستند.»
کالولو گفت: «مردم دهکده مرا میشناسند و رسم مرا هم میدانند.»
کالولو گفت: «من برای تو اسم تازهای انتخاب میکنم.»
گربهی وحشی گفت: «اسم مرا چه چیز میگذاری؟»
کالولو گفت: «گربهی وحشی، اسم ترا میگذارم بچهی غیر آدمیزاد. اگر ترا دیدند و پرسیدند اسم تو چیست؟ تو می گوئی اسم من «بچهی غیر آدمیزاد» است.»
آنوقت گربهی وحشی گفت: «خیلی خوب، میآیم.»
بنابراین کالولو همراه گربهی وحشی برای صرف غذا و رقصیدن رفتند.
اهالی دهکده گفتند: «سلام ای خرگوش عزیز و دوست ما.»
کالولو گفت: «سلام دوستان من.»
اهالی دهکده پرسیدند: «این شخص کیست که با خودت آوردهای؟»
کالولو گفت: «او دوست من است. اسمش بچهی غیر آدمیزاد است.»
ولی مردم دهکده گفتند: «ما از او خوشمان نمیآید، چون او شبیه گربهی وحشی است.»
کالولو گفت: «نه! نه! او گربهی وحشی نیست. اسمش بچهی غیر آدمیزاد است و رفيق من هم هست».
اهالی دهکده گفتند: «اگر او رفیق تو است، پس رفیق ما هم هست؛ برای اینکه دوستان تو دوستان ما هم هستند و دوستان ما هم دوستان تو میباشند. ولی بااینهمه، او به گربهی وحشی خیلی شباهت دارد. به هر صورت با دوستتان وارد بشوید، غذا صرف کنید و بعد برقصید.»
بله، قضیه اینطور بود که کالولو با گربهی وحشی به دهکده رفتند، غذای فراوانی خوردند و رقصیدند و رقصیدند و صبح روز بعد به خانههایشان رفتند.
وقتیکه به خانههای خودشان میرفتند کالولو گفت: «دیدی گفتم که کسی به تو آزاری نمیرساند!»
و گربهی وحشی گفت: «بله، حق با تو بود. کلهی تو پر از مغز است.»
بعد کالولو اضافه کرد: «اگر کسی رفیق تو باشد هرچه بگویی باور میکند. مردم دهکده رفیق من بودند؛ بنابراین هرچه گفتم باور کردند.»
و بعد کالولو هی خندید و هی خندید و هی خندید.