آن شب در بخش کودکان یک بیمارستان، دختر کوچولویی بستری بود. او اصلاً حوصله نداشت.

قصه کودکانه: کاردستی خانم پرستار

قصه کودکانه:

کاردستی خانم پرستار

نوشته: مهری طهماسبی دهکردی

 

آن شب در بخش کودکان یک بیمارستان، دختر کوچولویی بستری بود. او اصلاً حوصله نداشت. دلش نمی‌خواست سرم توی دستش باشد و همین‌طور بی‌حرکت روی تخت بخوابد. مرتب نق می‌زد و به مادرش که روی یک صندلی کنار تختش نشسته بود می‌گفت: «پس کی این سرم تمام میشه؟ من کی می‌تونم دوباره بلند بشم و بازی کنم؟ چرا مریض شدم؟ چرا دلم درد میکنه؟ واسه چی منو عمل کردند….»

او نق می‌زد و گریه می‌کرد و مادرش که معلوم بود خیلی خسته است و چشم‌هایش از بخوابی قرمز شده بودند، می‌گفت: «صبر داشته باش عزیزم، تو مریض شدی، دل‌درد گرفتی، آپاندیست عفونی شد و دکتر مجبور شد شکمت را باز کنه و آپاندیست را عمل کنه، خیلی زود خوب میشی و دوباره می‌تونی بازی کنی.»

اما دختر کوچولو بازهم نق می‌زد و گریه می‌کرد و بهانه می‌گرفت. وقتی خانم پرستار و دکتر باهم آمدند تا سری به او بزنند، دختر کوچولو داشت گریه می‌کرد ولی از دکتر خجالت کشید و زود اشک‌هایش را پاک کرد. دکتر او را معاینه کرد و همراه پرستار از اتاق بیرون رفت. مادر هم دنبال آن‌ها بیرون رفت و چند دقیقه‌ی بعد همراه خانم پرستار به اتاق برگشت. پرستار کنار تخت ایستاد؛ لبخندی زد و از دخترک پرسید: «دختر گلم چرا ناراحتی؟ چرا گریه می‌کنی؟ نکنه بیمارستان را دوست نداری؟»

دخترک با بغض جواب داد: «اصلاً دوست ندارم. میخوام برم خونه، درسمو بخونم و با اسباب‌بازی‌ها بازی کنم.» خانم پرستار لبخندی زد و دست دخترک را توی دست‌های گرمش گرفت و با مهربانی گفت: «حتماً میری خونه تون. اگه یه کم خوش‌اخلاق باشی و گریه نکنی، خیلی زود خوب میشی، راستی اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟»

دخترک گفت: «اسمم نیلوفره، کلاس دومم.»

خانم پرستار گفت: «به‌به! چه اسم قشنگی! خودت هم مثل اسمت قشنگی. دلت میخواد من یه کم پیشت بمونم و مواظبت باشم؟ آخه مامانت خیلی خسته شده و بهتره کمی بخوابه.»

دختر کوچولو فکری کرد و جواب داد: «یعنی از پیشم بره؟»

خانم پرستار گفت: «نه عزیزم، اون میره بیرون و یه کم چرت میزنه تا سرحال بیاد و من پیشت می‌مونم تا وقتی سرمت تمام شد، از دستت درش بیارم؛ باشه؟»

دختر کوچولو سرش را تکان داد: «باشه.»

مادر از خانم پرستار تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. نیلوفر با چشم‌های سیاهش به خانم پرستار نگاه می‌کرد. خانم پرستار روی صندلی نشست و از جیب روپوش سفیدش، یک شیشه‌ی کوچک که در آن مایع قرمزرنگی دیده می‌شد و یک رشته از لوله‌هایی که به سرم وصل می‌شوند را بیرون آورد و گفت: «من بلدم با این لوله‌ها و شیشه‌های کوچولوی آمپول برای بچه‌های مریض، جاکلیدی ببافم. نگاه کن این‌جوری…. و لوله‌ی باریک سرم را دور شیشه گذاشت و تند تند مشغول گره زدن شد. نیلوفر به دست‌های او نگاه می‌کرد و منتظر بود ببیند خانم پرستار چه چیزی درست می‌کند. دیگر نق نمی‌زد و بهانه نمی‌گرفت. سرش گرم شده بود. آخرِ کار خانم پرستار چیزی را که بافته بود به او نشان داد. یک جاکلیدی بود که شکل جالبی داشت.

گفت: «اینو واسه یه پسر کوچولو که خیلی مریضه و توی یکی از اتاق‌های همین بیمارستان خوابیده درست کردم.» نیلوفر از جاکلیدی خوشش آمد. از پرستار پرسید: «میشه یکی هم واسه من درست کنید؟» خانم پرستار گفت: «البته که درست می‌کنم اما به شرطی که صبر کنی تا سرمت تموم بشه و درش بیارم و با این لوله‌اش یعنی با سِتِ سرمت کاردستی بسازم، باشه؟» نیلوفر گفت: «باشه، صبر می‌کنم.» خانم پرستار پرسید: «میخوای تا سرمت تموم میشه چند تا معما ازت بپرسم؟» نیلوفر گفت: «باشه، بپرسید.» پرستار گفت: «اون چیه که رنگش زرده، خوردنیه و اسم دوتا حیوان را داره؟»

نیلوفر جواب این معما را بلد بود، زود جواب داد: خربزه.

خانم پرستار با خنده گفت: «آفرین حالا بگو ببینم اون چیه که بدون اینکه آبش بدیم سبز میشه؟» نیلوفر فوری جواب داد: «چراغ راهنمایی.» خانم پرستار خندید و گفت: «تو که جواب همه را میدونی من چه معمایی بگم که تو بلد نباشی؟»

نیلوفر گفت: «حالا من یه معما بگم؟»

خانم پرستار گفت: «آره بگو.»

نیلوفر گفت: «اون چیه که آسمانش سبزه و شهرش قرمز و مردمش هم سیاه‌اند؟»

خانم پرستار گفت: «نمی‌دونم بذار فکر کنم ….» و کلی فکر کرد اما نتوانست جواب بدهد. نیلوفر گفت: «اینکه معلومه هندونه است دیگه. پوستش سبزه، تخمه هاش سیاهه، میوه‌اش هم قرمزه. خانم پرستار گفت: «راست میگی نمی‌دونم چرا نتوستم حدس بزنم.»

در همین موقع سرم نیلوفر تمام شد. خانم پرستار آن را از دست نیلوفر بیرون کشید. نیلوفر کمی دردش آمد اما چون با خانم پرستار خیلی دوست شده بود، خجالت می‌کشید داد بزند و گریه کند. این بود که فقط لب‌هایش را به هم فشار داد و اخم کرد. خانم پرستار گفت: «من باید به سراغ بچه‌های دیگه هم برم. من پیشت می‌مونم تا خوابت بره؛ بعدش مامانت میاد. انشا الله صبح برمی‌گردم و جاکلیدی تو را هم درست می‌کنم و میارم. حالا چشمای قشنگت را ببند و راحت بخواب. فردا به خونه برمی‌گردی و حالت هم زود خوب میشه.» نیلوفر لبخندی زد، چشم‌ها را بست و خیلی زود به خواب رفت. فردای آن روز وقتی با کمک مادرش لباس می‌پوشید تا به خانه برگردد، خانم پرستار با یک جاکلیدی به سراغش آمد. داخل شیشه‌ی آمپول مایع قرمزرنگی دیده می‌شد؛ جاکلیدی شکل قشنگی داشت. نیلوفر پرسید: «چی داخل شیشه ریختید که قرمز شده؟» خانم پرستار گفت: «رنگ گواش قرمز توش ریختم تا قشنگ‌تر بشه …» بعد جاکلیدی را به او داد و گفت: «وقتی حالت خوبِ خوب شد، به دیدنم بیا.» نیلوفر گفت: «باشه من شمارا خیلی دوست دارم. هیچ‌وقت فراموشتون نمی‌کنم. اگه یه روز پرستار بشم، مثل شما واسه بچه‌های مریض کاردستی درست می‌کنم و ازشون معما می‌پرسم تا حوصله شون سر نره و زود خوب بشند.»

مادر و نیلوفر از خانم پرستار خیلی تشکر کردند. بعد از او خداحافظی کردند و به خانه برگشتند. نیلوفر جاکلیدی خانم پرستار را توی جعبه‌ای گذاشت که هدیه‌های باارزشش را می‌گذاشت. او هرروز به آن نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت: «من هم یک روز پرستار میشم، یک پرستار مهربون که نمیذاره بچه‌های مریض توی بیمارستان دل‌تنگ و بی‌حوصله بشند و گریه کنند. مثل اون خانم پرستار مهربون که شبیه فرشته‌ها بود. اون مثل یک فرشته‌ی مهربون پیشم اومد و آرومم کرد. شاید هم اون یک فرشته‌ی واقعی باشه، کی میدونه؟» نیلوفر تصمیم گرفت وقتی حالش خوبِ خوب شد به دیدن او برود و این را از خود او بپرسد.

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *