قصه کودکانه پیش از خواب
چی شده کرم ابریشم!
به نام خدای مهربان
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، کرم ابریشم کوچولو و قشنگی بود که احساس میکرد مریض شده. خیلی بیحال و بیحوصله شده بود. هر وقت که دوستانش به دیدارش میآمدند تا باهم بازی کنند، کرم کوچولو میگفت: «نه من اصلاً حوصله بازی ندارم. دلم میخواهد بخوابم!»
یک روز که سنجاقک آمده بود تا باهم بازی کنند کرم ابریشم گفت: «من آنقدر خسته هستم که دلم میخواهد فقط بخوابم»
سنجاقک گفت: «کرم ابریشم، تو اشتباه میکنی. اگر بازی نکنی و یکگوشه بنشینی واقعاً مریض میشوی.»
اما قبل از اینکه حرفهای سنجاقک تمام بشود، کرم ابریشم خوابش برده بود.
سنجاقک که خیلی نگران حال دوستش بود باعجله پرواز کرد و رفت سراغ پروانۀ سفید. پروانه کوچولو روی گل قشنگی نشسته بود و با زنبور کوچولو حرف میزد.
سنجاقک با صدای بلند گفت: «پروانه کوچولو، زنبور کوچولو بیایید کمک کنید. دوست خوب ما کرم ابریشم حالش بد است! او مریض و بیحوصله شده.»
پروانۀ کوچولو و زنبور همینکه این را شنیدند، بهسرعت پرواز کردند و آمدند پیش کرم ابریشم، همه باهم صدا زدند، ولی بیفایده بود، چون او اصلاً صدای کسی را نمیشنید. همه باهم رفتند و مقدار زیادی برگ درخت توت چیدند و برای کرم ابریشم آوردند. راستیراستی که برگهای تازۀ درخت توت بوی خیلی خوبی داشت؛ اما کرم ابریشم اصلاً متوجه بوی برگهای درخت توت نشد. این بود که دوستانش نگران شدند و باعجله رفتند سراغ آقا بزی. آقا بزی دکتر بود، میدانست چطور همۀ مریضها را خوب کند.
وقتی پروانه و زنبور و سنجاقک رسیدند درِ خانۀ آقا بزی، از خستگی همگی افتادند روی زمین. آقا بزی فوراً برای همه شیر تازه و خنک آورد تا بخورند و سرحال بشوند. وقتیکه شیر را خوردند همگی شاد و سرحال از جا بلند شدند.
آقا بزی گفت: «خوب حالا برای من تعریف کنید ببینم چی شده؟» آنها هم همه ماجرا را برای آقا بزی تعریف کردند. وقتیکه حرفهایشان تمام شد، آقا بزی شروع کرد به خندیدن. آنها با تعجب به هم نگاه کردند و گفتند: «آقا بزی چرا میخندی، دوست ما مریض و خوابآلود شده آنوقت شما میخندی؟»
آقا بزی گفت: «نه، نه بچهها اشتباه نکنید، دوست شما اصلاً خوابآلود و مریض نیست. حالا دیگر وقت آن شده که او تبدیل به یک پروانۀ قشنگ و کوچولو بشود.»
هر سه دوست باهم گفتند: «یک پروانه؟ ولی او فقط یک کرم ابریشم است!»
آقا بزی گفت: «پروانۀ سفید، تو چون خیلی کوچولو بودی چیزی را به یاد نمیآوری. ولی همۀ پروانهها یک روز کرم ابریشم بودهاند، حالا باید همه منتظر بمانید تا روزی که کرم ابریشم تبدیل به یک پروانه قشنگ بشود و بتواند دوباره با شما بازی کند.»
پروانه و زنبور و سنجاقک از آقا بزی تشکر کردند و بهطرف درختی که کرم ابریشم آنجا زندگی میکرد به راه افتادند. وقتی به خانه او رسیدند، دیدند که کرم ابریشم رختخواب نرم و سفیدی برای خودش درست کرده و توی آن خوابیده. زنبور کوچولو و سنجاقک و پروانه وقتی فهمیدند که خیلی زود دوستشان از پیلهاش بیرون میآید و دوباره باهم بازی میکنند خیلی خوشحال بودند.
آنها هرروز به او سر میزدند و ساعتها منتظر میماندند تا کرم ابریشم از خواب بیدار شود. تا اینکه یک روز دیدند که پیله آرامآرام تکان میخورد، بعد سر پیله سوراخ شد و پروانهای قشنگ و رنگارنگ از آن بیرون آمد. پروانۀ قشنگ همان کرم ابریشم کوچولویی بود که حالا دیگر میتوانست پرواز کند و روی گلهای رنگارنگ بنشیند. زنبور و سنجاقک و پروانۀ سفید و پروانه کوچولوی قصه ما تا شب، حسابی باهم بازی کردند. شب که شد، چشمان کوچولو و قشنگشان را بستند و روی گلبرگ خوشبوی گلها خوابیدند.