قصه کودکانه پیش از خواب
گل حقیقی و گل مصنوعی
ـ مترجم: مریم خرم
بهارِ زیبا و سبز و خرم آمد. در باغ اولین گلی که به بهار خوشآمد گفت گل داوودی کوچک بود.
گلهای داوودی یکییکی باز شدند. زنبورها نیز به باغ هجوم آوردند و با خوشحالی و سروصدا بهطرف گلهای زیبای پارک رفتند. شیرهی خوشمزه گلها را میمکیدند و آواز میخواندند. همه از آمدن بهار شاد بودند. سایر گلها نیز با شنیدن صدای آواز زنبورها یکییکی باز شدند. بوی عطر گلها فضا را پر کرد.
در داخل اتاق یک گلدان گل مصنوعی قرار داشت. گلهایی که زیبا بودند و رنگهای شادی داشتند. بزرگترین آنها یک گل زرد بود. این گل وقتی زنبورها و شادی گلها و درختان را دید قیافهی مغروری به خود گرفت و به گلهای داوودی گفت: «شما گلهای کوچک فکر میکنید که خیلی زیبا هستید؟ تا وقتی من هستم که هم خیلی بزرگترم و هم رنگم شاد و ثابت است، شما اصلاً به چشم نمیآیید!»
یک زنبور درشت وزوزکنان آمد. با خود گفت: «الآن باید دل سیری شیرهی گل بنوشم. آه مثلاینکه آن گل زیبا که پشت پنجره قرار دارد به درد من میخورد.»
زنبور پرواز کرد و بهطرف گل مصنوعی رفت؛ اما تا به او رسید، سریع برگشت و بهطرف گلهای حقیقی و شاداب باغ برگشت. گل زرد با عصبانیت به زنبور گفت: «پس چرا برگشتی؟»
زنبور پاسخ داد: «برای اینکه تو حقیقی نیستی، نه بویی داری، نه شیرهای، فقط از دور زیبا هستی!»
گل مصنوعی خیلی ناراحت شد؛ اما به حرف زنبور اهمیتی نداد و همچنان منتظر زنبور بعدی ماند. روزها میگذشت و زنبورها وقتی به گل زرد نزدیک میشدند بلافاصله دور میزدند و بهطرف گلهای طبیعی میرفتند.
گل زرد بزرگ تنبیه شد و فهمید که هرچقدر هم که زیبا باشد، به پای گل طبیعی نمیرسد.