قصه-کودکانه-چینی-آدم-طمع‌کار-و-آدم-قانع-و-کشور-موش‌ها

قصه کودکانه چینی: آدم طمع‌کار و آدم قانع و کشور موش‌ها

قصه کودکانه پیش از خواب

آدم طمع‌کار و آدم قانع و کشور موش‌ها

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

در سال‌های خیلی‌خیلی دور یک پیرمرد و یک پیرزنِ خیلی فقیر باهم زندگی می‌کردند. یک روز، پیرمرد داشت کف کلبه را جارو می‌کرد که یک دانه ذرت درشت پیدا کرد. پیرمرد دانه‌ی ذرت را برداشت و به کنار لانه‌ی موش‌ها رفت و آن را دَم در لانه گذاشت و گفت: «دوستان عزیزم، بیایید این دانه ذرت را ببرید بخورید.»

چند روز از این ماجرا گذشت. از داخل لانه‌ی موش‌ها، یک موش کوچولو بیرون آمد و به پیرمرد گفت: «من آمده‌ام از طرف موش‌ها از شما تشکر کنم. ما موش‌ها شما را به زیر زمین یعنی کشور موش‌ها دعوت می‌کنیم. اگر چشمانت را ببندی در عرض چند ثانیه تو را به آنجا می‌برم.»

پیرمرد با خوشحالی دعوت موش‌ها را پذیرفت. از پیرزن خداحافظی کرد و چشمانش را بست تا با موش به کشور موش‌ها برود. همان‌طور که موش کوچولو گفته بود، چندثانیه‌ای نگذشته بود که پیرمرد سروصدای موش‌ها را شنید. وقتی چشمانش را باز کرد، باغِ پرگل و زیبایی را دید. از تعجب دهانش باز مانده بود. چه کشور قشنگی! چه باغ باصفایی! موش جلو افتاد و پیرمرد به دنبال او رفتند و رفتند تا به کاخ بسیار زیبایی رسیدند. پادشاه موش‌ها آنجا نشسته بود. پیرمرد به او ادای احترام کرد و پادشاه موش‌ها نیز از او به خاطر اینکه باوجود فقیر بودن، مهربان و قانع است تشکر کرد و از او دعوت کرد تا آن روز را تا شب همان‌جا میهمان آن‌ها باشد. به‌این‌ترتیب تا شب، پیرمرد آنجا ماند و با موش‌ها حرف زد و بازی کرد. شب که شد پادشاه موش‌ها به او کیسه‌ای داد و گفت: «تا رسیدن به خانه‌ات درِ این کیسه را باز نکن.»

پیرمرد باز چشمانش را بست و در عرض چند ثانیه صدای پیرزن به گوشش خورد. با خوشحالی درحالی‌که داستان آن روز را از سیر تا پیاز برای پیرزن تعریف می‌کرد در کیسه را باز کرد و چشمان هر دوی آن‌ها به دو عدد مروارید درخشان و گران‌قیمت افتاد. از تعجب و خوشحالی نمی‌دانستند چه بگویند.

چند روزی گذشت و جریان موش‌ها و هدیه‌شان به گوش همه از آن جمله همسایه‌ی ثروتمند پیرمرد رسید. او نیز پیرمردی ثروتمند و طمع‌کار بود. بارها شاهد گرسنگی همسایه‌اش بود. ولی هیچ توجهی به آن‌ها نمی‌کرد؛ اما این بار به طمعِ به دست آوردن مرواریدهای درخشان، یک کیسه ذرت را کشان‌کشان به خانه‌ی پیرمرد و پیرزن برد و از آن‌ها خواهش کرد تا بگذارند او آن کیسه را به موش‌ها بدهد.

درست مثل دفعه‌ی قبل یک موش کوچک بیرون آمد و او را به کشور موش‌ها دعوت کرد. پیرمرد طمع‌کار که دل توی دلش نبود بلافاصله قبول کرد و چشمانش را بست. چند ثانیه بعد سروصدای موش‌ها را شنید. چشمانش را که باز کرد باغ باصفایی دید. ولی او بی‌صبرانه در انتظار آخر شب و هدیه‌ی گران‌قیمتش بود؛ بنابراین بدون توجه به آنچه در اطرافش می‌گذرد به پادشاه موش‌ها گفت: «لطفاً عجله کنید، من وقت ندارم، اگر هدیه‌ای دارید بدهید تا من بروم!»

در کنار پادشاه ظرف بزرگی پر از مروارید بود. چشمان پیرمرد یک‌لحظه از مرواریدها دور نمی‌شد. ناگهان فکر پلیدی از ذهن پیرمرد طمع‌کار گذشت. فکر می‌کرد که اگر ناگهان صدای گربه دربیاورد همه‌ی موش‌ها فرار می‌کنند و او تمام مرواریدها را با خود به خانه خواهد برد؛ بنابراین در یک فرصت مناسب شروع کرد به درآوردن صدای گربه. موش‌ها وحشت‌زده به اطراف نگاهی انداختند. با بیشتر شدن صدای میومیو هرکدام به طرفی فرار کردند اما با فرار موش‌ها، چراغ‌ها نیز خاموش شدند، فواره‌ها از حرکت ایستادند، چهچهه‌ی بلبلان خاموش شد و همه‌جا را تاریکی فراگرفت. پیرمرد کورمال‌کورمال به جلو رفت. خیلی عجیب بود. مرواریدها نیز ناپدید شده بودند. هیچ چاره‌ای نبود. پیرمرد بهتر دید به خانه برگردد؛ اما راه برگشتن نیز ناپدید شده بود. پیرمرد برای یک‌لحظه از کاری که کرده بود پشیمان شد؛ اما دیگر فایده‌ای نداشت. چون هیچ‌گاه نتوانست راه را پیدا کند و یا حتی یک موش را ببیند و از او کمک بخواهد.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *