قصه کودکانه پیش از خواب
چه صدای مهربانی
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. رودخانهی پرآبی بود که از وسط جنگل سرسبزی میگذشت. در این رودخانه، ماهیها، خرچنگها، لاکپشتها و … به خوبی و خوشی زندگی میکردند.
یک روز، موجودی کوچک که دم دراز و سر تقریباً بزرگی داشت در رودخانه پیدا شد. این کوچولوی ناشناس که کمی شبیه ماهیها بود در رودخانه شنا میکرد. با ترس و نگرانی دوروبرش را نگاه میکرد. اینطرف میرفت. آنطرف میرفت. نمیدانست چهکار کند و کجا برود.
کوچولوی ناشناس شنا کرد و به قسمت عمیقتر رودخانه رسید. یک ماهی را دید. ماهی سرگرم کار بود. او شنهای کف رودخانه را جابهجا میکرد. وقتی ماهی کوچولوی ناشناس را دید، کمی ترسید. با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: «تو دیگر کی هستی؟ از کجا آمدهای؟ تا حالا تو را اینطرفها ندیده بودم! نکند میخواهی بچههایم را اذیت کنی؟»
ماهی خودش را به شنهای رودخانه نزدیک کرد و گفت: «بچههایم هنوز خیلی کوچکاند. از تخم درنیامدهاند و زیر شنها هستند. با ما کاری نداشته باش و از اینجا برو!»
کوچولوی ناشناس با ناراحتی گفت: «نترس! نمیخواهم کسی را اذیت کنم. من مادرم را گم کردهام و دنبال او میگردم؛ ولی نمیدانم مادرم چه شکلی است و کجاست!»
ماهی به کوچولوی ناشناس نزدیک شد و گفت: «واقعاً نمیدانی کی هستی؟ اینکه معلوم است. هر حیوانی شبیه پدر و مادرش است. شاید من بتوانم کمکت کنم.»
ماهی به کوچولوی ناشناس نزدیکتر شد. دور او چرخید. نگاهش کرد و گفت: «فهمیدم کوچولو! تو یک بچه مارماهی هستی! مارماهیها بالای رودخانه زندگی میکنند. زود برو آنجا و مادرت را پیدا کن!»
کوچولوی ناشناس خوشحال شد. از ماهی تشکر کرد و بهطرف بالای رودخانه شنا کرد. خوشحال بود و با خود میگفت: «حالا دیگر میدانم کی هستم! الآن میروم و مادرم را پیدا میکنم.»
کوچولوی ناشناس در راه حلزونی را دید. حلزون غذا میخورد. وقتی کوچولوی ناشناس را دید. فوری خودش را توی صدفش پنهان کرد و از همانجا گفت: «وای… تو دیگر کی هستی؟ چه قیافهی عجیبی داری؟»
کوچولوی ناشناس با غرور و خوشحالی گفت: «خوب به من نگاه کن! حتماً میفهمی کی هستم.»
حلزون سرش را بهآرامی از توی صدفش بیرون آورد. با دقت به او نگاه کرد و گفت: «نه، نه…، من تو را نمیشناسم.»
کوچولوی ناشناس کمی جلوتر آمد و گفت: «چطور من را نمیشناسی؟ من یک بچه مارماهی هستم.»
حلزون خودش را از توی صدفش بیرون کشید و با خنده گفت: «بچه مارماهی؟ نه، من مارماهیهای زیادی دیدهام. آنها با تو خیلی فرق دارند و از تو بزرگترند.»
حلزون که به کوچولوی ناشناس چشم دوخته بود، گفت: «نه، نه…، اصلاً قیافهات به مارماهیها نمیخورد. ممکن است یک بچه لاکپشت باشی.»
کوچولوی ناشناس ناراحت شد. نمیدانست چهکار کند. سرش را پایین انداخت و گفت: «تو اشتباه میکنی. من یک مارماهی هستم. بیا برویم و از ماهی بپرسیم.»
حلزون با بیحوصلگی گفت: «من خیلی کار دارم. شاید حق با تو باشد. برو از دیگران هم بپرس.»
کوچولوی ناشناس با ناراحتی راه افتاد. به حرفهای حلزون فکر میکرد. خیلی دلش میخواست بفهمد کیست. مادرش کجاست؛ اما هیچکس نمیدانست.
در این فکرها بود که ناگهان سرش به سنگی خورد و درد گرفت. با سرگیجه به آن سنگ نگاه کرد و فریاد زد: «آخ سرم! این دیگر چیست؟ اینجا چهکار میکند؟»
ناگهان سنگ تکانی خورد. دو دست و دو پا و بالاخره یک سر از توی آن بیرون آمد و با صدای خوابآلودی گفت: «تو کی هستی؟ چرا فریاد میزنی؟ از خواب بیدارم کردی!»
کوچولوی ناشناس ترسید. کمی عقب رفت و گفت: «نمیخواستم شما را از خواب بیدار کنم، بهطرف بالای رودخانه میروم. دنبال مادرم میگردم. میخواهم بدانم کی هستم و اسمم چیست!» و با صدای گرفته و غمگینی گفت: «هرکسی چیزی میگوید. ماهی میگوید، بچه مارماهی هستم. حلزون میگوید بچه لاکپشتم.»
حیوان سنگی گفت: «بچه لاکپشت؟ من خودم یک لاکپشتم و بچه لاکپشتها را خوب میشناسم، تو بچه لاکپشت نیستی.»
کوچولوی ناشناس با خوشحالی گفت: «پس حتماً یک بچه مارماهی هستم؛ همان چیزی که آن ماهی میگفت.»
لاکپشت با خوابآلودگی گفت: «نمیدانم. شاید، شاید یک بچه مارماهی باشی. حالا برو و بگذار بخوابم.»
در همین وقت صدای قورقوری به گوش رسید. کوچولوی ناشناس با دقت به صدا گوش کرد و گفت: «عجب صدایی! چقدر قشنگ است!»
لاکپشت خمیازهای کشید و گفت: «این صدای قورباغه است. خیلی وقت است اینطرفها را ندیده بودمش. میگویند، بچهاش را گم کرده، حالا دنبالش میگردد و صدایش میزند.»
کوچولوی ناشناس ناراحت شد و گفت: «پس مادر من کجاست؟ چرا دنبالم نمیگردد؟ چرا صدایم نمیکند؟»
لاکپشت دستها و پاهایش را توی لاکش برده بود. همانطور که آرامآرام سرش را هم توی لاکش میبرد، گفت: «حالا اینقدر ناراحت نباش! برو بالای رودخانه، شاید آنجا مادرت را پیدا کنی و صدایش را بشنوی.»
کوچولوی ناشناس دوباره راه افتاد. شناکنان رفت و رفت تا رسید بالای رودخانه. اینطرف و آنطرف شنا کرد و صدا زد: «مادر… مادر … کجایی؟»
ناگهان صدایی شنید. چند بچه ماهی را دید که میخندیدند و بازی میکردند. کوچولوی ناشناس از دیدن آنها خیلی خوشحال شد. جلو رفت و گفت: «میشود من هم با شما دوست شوم و بازی کنم؟»
بچه ماهیها با تعجب به او نگاه کردند. دورهم جمع شدند و گفتند: «تو دیگر کی هستی؟ از کجا آمدهای؟ چه قیافه عجیبی داری!»
کوچولوی ناشناس گفت: «من یک بچه مارماهی هستم. از پایین رودخانه تا اینجا را گشتهام که مادرم را پیدا کنم. میگویند اینجاست.»
بچه ماهیها که مارماهی بودند وقتی این را شنیدند، با صدای بلند خندیدند. دور او چرخیدند و مسخرهاش کردند. در این موقع مادرشان از راه رسید. وقتی آنها را دید، ناراحت شد و با صدای بلند فریاد زد: «چهکار میکنید بچهها؟ چرا اذیتش میکنید؟»
بجه مارماهیها از دور او کنار رفتند. کوچولوی ناشناس که خیلی ناراحت شده بود. دیگر صبر نکرد. باعجله شنا کرد و از آنجا دور شد. از راهی که آمده بود، برگشت. رفت و رفت تا بازهم به لاکپشت رسید. لاکپشت تا او را دید، پرسید: «سلام کوچولو، بالاخره مادرت را پیدا کردی؟»
کوچولوی ناشناس با گریه گفت: «نه…، او را پیدا نکردم.» و همانطور که قطرههای اشکش توی آب میچکید، گفت: «ولی فهمیدم بچه مارماهی نیستم.»
لاکپشت فکری کرد و گفت: «این نزدیکی، خرچنگ پیری زندگی میکند. او خیلی عاقل و داناست. چیزهای زیادی میداند. شاید بتواند کمکت کند. بیا باهم پیش او برویم.»
لاکپشت این را گفت و بهطرف لانهی خرچنگ راه افتاد. کوچولوی ناشناس هم دنبالش رفت. مدتی بعد به جایی رسیدند که سنگهای زیادی بود. لاکپشت با صدای بلند خرچنگ را صدا زد و گفت: «بیا که یک مهمان ناشناس داری. به کمک تو احتیاج دارد.»
کمی بعد خرچنگ پیری آرامآرام از پشت سنگها بیرون خزید و بهطرف آنها آمد. با صدای کلفت و آرامی پرسید: «چه شده لاکپشت؟ چه اتفاقی افتاده؟»
لاکپشت جلو رفت و گفت: «این دوست کوچولوی من مادرش را گم کرده و نمیداند کیست! میتوانی کمکش کنی؟»
خرچنگ پیر جلوتر آمد. با دقت به کوچولوی ناشناس نگاه کرد و گفت: «ناراحت نباش کوچولو، تو یک بچه قورباغه هستی.»
لاکپشت با تعجب گفت: «اشتباه نمیکنی؟! من قورباغههای زیادی را دیدهام. آنها دستوپا دارند. رنگشان سبز است و اصلاً شبیه این نیستند.»
خرچنگ پیر لبخندی زد و گفت: «بچه قورباغهها وقتی از تخم بیرون میآیند، شبیه پدر و مادرشان نیستند. این قورباغه کوچولو هم همینطور است. او کمکم بزرگ میشود. چند روز دیگر دم درازش میافتد و بهجای آن دستوپا درمیآورد و یک قورباغهی جوان میشود.»
کوچولوی ناشناس خیلی خوشحال شد. او حالا میدانست که یک بچه قورباغه است. با خوشحالی گفت: «پس آن صدایی که شنیدم صدای مادرم بود؟ همان قورباغهای که بچهاش را گم کرده بود و او را صدا میزد. چه صدای قشنگی داشت! قورقورش چه مهربان بود!»
خرچنگ گفت: «بله، فکر میکنم صدای مادرت بوده. بهتر است زودتر راه بیفتی و پیش او بروی. حتماً الآن خیلی ناراحت است.»
بچه قورباغه از خرچنگ پیر و لاکپشت تشکر کرد و رفت. دلش میخواست هرچه زودتر مادرش را ببیند و صدایش را بشنود. حالا دیگر خیلی خوشحال بود؛ چون میدانست کیست و از همه بهتر اینکه صدای مادرش را از همان نزدیکیها میشنید.