قصه کودکانه
چطور کالولو خرگوشه صاحب باغ بزرگی شد
ترجمه: سیماب
انتشارات پدیده – آذرماه 1350
به نام خدای مهربان
کالولو خرگوش پیر و شیر و میمون باهم در يك دهکده زندگی میکردند و هرکدام از آنها هم صاحب يك باغ بود؛ اما باغهایشان از دهکده فاصله داشت و نمیتوانستند اغلب به سر کشی آنها بروند.
يك روز کالولو گفت: «بیایید باهم برویم و به باغهایمان سر بزنیم. ما تمام راه را میدویم و اگر کسی وسط راه خسته شد و ماند، آن دو نفر دیگر صاحب باغ او میشوند. اگر دو نفر از ما وسط راه بمانند، نفر سوم مالك و صاحب باغ آن دو نفر دیگر خواهد شد.»
بنابراین صبح روز بعد هر سه نفر باهم، یعنی خرگوش و شیر و میمون، بهطرف باغهایشان شروع به دویدن کردند. پس از مقداری دویدن خرگوش خسته شد و برای رفع خستگی گرفت و نشست. شیر و میمون به جایی که خرگوش نشسته بود رسیدند و باهم به او گفتند: «تو باغت را باختهای. برای اینکه خسته شدهای و دیگر نتوانستهای بدوی و شروع به استراحت کردهای؛ اما ما همهاش دویدهایم و حق این است که باغ تو را صاحب بشویم.»
خرگوش گفت: «نه، دوستان من، من خسته نشدهام، بلکه فکر بزرگی به کلهام راه پیدا کرده است.»
شیر و میمون گفتند: «خوب، چه فکری به کلهات راه پیدا کرده؟»
خرگوش گفت: «روی زمین هم خاك هست و هم سنگهای بزرگ؛ اما سنگهای بزرگ مبدل به خاك نمیشوند و سنگهای بزرگ هم به خاک تبدیل نمیگردند. آیا شما میدانید چرا اینطور است؟»
شیر و خرگوش گفتند: «عقل ما هم قد نمیدهد. راستیراستی که این فکر بزرگی است.»
دیگر کالولو خستگیاش دررفته بود و دوباره هر سه نفر شروع به دویدن کردند. حالا دیگر کالولو خستگیاش دررفته بود و هر سه باهم میدویدند.
بعد از مدتی دویدن کالولو دوباره خسته شد و برای استراحت گرفت و روی زمین نشست. شیر و میمون گفتند: «تو برای خستگی درکردن نشستهای و بنابراین باغ تو مال ما میشود.»
اما کالولو گفت: «من برای رفع خستگی ننشستهام، برای اینکه اصلاً خسته نشدهام. من چون فکر بزرگ دیگری به مغزم راه پیدا کرده نشستم تا فکرم را با شما در میان بگذارم.»
بازهم شیر و میمون گفتند: «چه فکری به مغزت راه پیدا کرده؟»
کالولو گفت: «من دربارهی لباسهای مردم فکر میکردم. هر وقت کسی لباسش کهنه شد لباس نو میخرد؛ اما لباسهای کهنه چه میشود. اگر آنها را رویهم میریزند حالا باید کوه خیلی بزرگی از لباسهای کهنه درستشده باشد. آخر بگوئيد لباسهای کهنه چه میشود و کی آنها را جمع میکند؟»
شیر و میمون جوابی نتوانستند بدهند و هر دو گفتند: «بله، راست میگویی. این فکر خیلی اهمیت دارد.»
بعد از مدتی میمون خسته شد و نشست. شیر و خرگوش هردو فوراً گفتند: «آقای میمون تو خسته شدهای و بنابراین باغ تو مال ما خواهد بود.»
میمون گفت: «نه، من خسته نشدهام. نشستم؛ برای اینکه فکر بزرگی به نظرم رسیده.»
شیر و خرگوش پرسیدند: «چه فکر بزرگی؟» و میمون گفت: «فکر بزرگ من این است که … هوم … هام … هوم … من یادم رفته که فکر بزرگم چه بود.»
اما رفقایش گفتند: «تو فقط برای اینکه خسته شده بودی نشستی و ما هم باغ تو را تصاحب میکنیم.»
پسازآن کالولو و شیر شروع کردند به دویدن. بعد از مدتی شیر خسته شد و اتفاقاً به نزدیکی یك غار هم رسیده بودند. شیر گفت: «پدر من توی همین غار زندگی میکرد. من باید مدت کمی توی این غار بنشینم و به پدرم فکر کنم.» شیر به این بهانه توی غار نشست؛ اما بعد از مدت کمی خوابش برد.
چون شیر به خواب رفت کالولو به راه افتاد و تمام باغها را تصاحب کرد. حالا دیگر کالولو باغ خیلی بزرگی داشت و به اینطرف آنطرف میدوید و میپرید و به خودش میگفت: «من حالا باغ خیلی بزرگی دارم!» و بعد هی خندید و هی خندید و هی خندید.