قصه کودکانه پیش از خواب
چشمک، چرا قهری؟
نویسنده: مژگان شیخی
چشمک، یک قورباغهی کوچولو سبز بود که در یک آبگیر زندگی میکرد. او معمولاً کنار آبگیر مینشست و قورقور میکرد. گاهی هم بازی میکرد و بعدش چرت میزد.
بعضی وقتها که هوا خوب و آفتابی بود، فاطمه کوچولو به آبگیر میآمد. توی سبزهها میایستاد و با صدای بلندی میگفت: «چشمک… چشمکی… کجایی؟ هر جا هستی، خودت را نشان بده.»
چشمک هم هرجایی بود، جَستی میزد و میپرید روی کفش فاطمه کوچولو. گلویش را باد میکرد و شروع میکرد به قورقور کردن. گاهی هم باهم بازی میکردند. میپریدند و مسابقه پرش میدادند. بعد هم فاطمه کوچولو به خانهاش برمیگشت. خانهی او در مزرعهای همان نزدیکی بود.
چشمک، فاطمه کوچولو را خیلی دوست داشت. روزهای آفتابی روی برگی کنار آبگیر مینشست و منتظر او میماند.
روزها گذشت. یک روز چشمک از دور صدای فاطمه کوچولو را شنید. او لابهلای درختها میدوید و بازی میکرد. دو تا دختر کوچولوی دیگر هم همراهش بودند، چشمک شروع کرد به قورقور کردن. جستی زد و جلوتر رفت. با صدای بلندتری قورقور کرد؛ ولی فاطمه کوچولو با دوستهایش بازی میکرد و حواسش به چشمک نبود. بعد از مدتی هم آنها از آنجا رفتند.
چشمک خیلی ناراحت شد. رفت و کنار درختی نشست. با صدای غمگینی شروع کرد به قورقور کردن. جیرجیرکی روی درخت نشسته بود و آواز میخواند. او وقتی قورباغه کوچولو را دید، نزدیک او آمد و پرسید: «چی شده چشمک؟ چرا مثل همیشه قورقور نمیکنی؟»
چشمک گفت: «امروز فاطمه کوچولو نزدیک آبگیر آمد؛ ولی پیش من نیامد. نمیدانم چه شده؟ فکر میکنی با من قهر کرده؟ از دستم ناراحت است؟»
جیرجیرک گفت: «مگر کاری کردهای؟»
چشمک گفت: «نه. دفعهی پیش کلی باهم بازی کردیم. هیچچیزی هم نشد. من هم میدانم چهکار کنم! این دفعه که فاطمه کوچولو به آبگیر آمد، با او بازی نمیکنیم.»
جیرجیرک گفت: «اینقدر زود تصمیم نگیر. بگذار دفعهی بعد فاطمه کوچولو به آبگیر بیاید، ببین چهکار میکند.»
چشمک گفت: «حالا ببینم چطور میشود.»
چند روز گذشت، هوا آفتابی و گرم بود. فاطمه کوچولو از دور پیدایش شد. جستوخیزکنان کنار آبگیر آمد و صدا زد: «چشمک… چشمکی… کجایی؟»
ولی چشمک مثل همیشه جلو نرفت و روی کفش فاطمه نپرید. فاطمه کوچولو بازهم او را صدا زد. اینطرف را گشت. آنطرف را گشت. بالاخره او را دید و گفت: «اِ… چشمکی… تو اینجایی… ناقلا چرا جوابم را نمیدادی؟»
چشمک پرید و روی برگ دیگری نشست. فاطمه کوچولو به دنبالش رفت و گفت: «چی شده؟ چرا با من قهر کردی؟!»
بعد فکری کرد و گفت: «آها… فهمیدم… شاید به خاطر این است که دفعهی پیش به آبگیر نیامدم. چشمک جان، آن روز دخترعموهایم آمده بودند و میخواستند تمشک بچینند. خیلی دلم میخواست به آبگیر بیایم و با تو بازی کنم؛ ولی آنها عجله داشتند و میخواستند زود بروند. بعدش هم که هوا بارانی بود. اولین روزی که آفتابی شد، آمدم. نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده!»
چشمک از اینکه آنقدر زود از فاطمه کوچولو دلخور شده بود و با او قهر کرده بود، ناراحت شد. قورقور بلندی کرد و پرید روی کفش فاطمه کوچولو.
بعد هم باهم شروع کردند به «بپر بازی». جیرجیرک هم روی درخت آواز میخواند و به آنها نگاه میکرد.