قصه کودکانه پیش از خواب
چرا هواپیما را به دست من نداد!
ـ مترجم: مریم خرم
عمهی «شیاوکا» با تخته و شیشه یک هواپیمای کوچک برای او ساخت. سپس با یک قلممو روی هواپیما را رنگ زد و روی آن یک پرچم کشور چین که عبارت بود از پنج ستاره d کوچک کشید و آن را به «شیاوکا» هدیه کرد!
روز یکشنبه که روز تعطیلی بچههای مدارس بود، شیاوکا با خوشحالی هواپیمایش را برداشت و به پارک رفت. پارک خیلی شلوغ بود. به همین علت شیاوکا رفت به خلوتترین قسمت پارک. در آنجا هواپیمایش را بهطرف آسمان میانداخت و جستوخیزکنان میگفت: «هواپیما کوچولو پرواز کن برو بالا بالاتر!»
هواپیما خیلی بالا نمیرفت. به همین دلیل شیاوکا یک چوب بلند بامبو برداشت و با آن هواپیما را به بالا انداخت. آن قسمت پارک پر بود از درختان سیب. با حرکتی که شیاوکا انجام داد هواپیما چرخی خورد و روی شاخههای درخت سیب افتاد. در پای درخت، پیرمردی کلاه به سر مشغول رسیدگی به درخت و هرس کردن شاخههای درخت بود. شیاوکا با دیدن او فریاد زد: «آهای، هواپیمای مرا که روی شاخهی درخت افتاده به من بده!»
پیرمرد نگاهی به شیاوکا انداخت و باز سرش را پائین انداخت و مشغول انجام کارش شد. شیاوکا پیش خود فکر کرد: «ای پیرمرد نادان، حتماً گوشش نمیشنود!» پس با صدای بلندتر فریاد زد: «آهای با تو هستم. زود باش هواپیمای مرا به من بده!»
اما پیرمرد این بار حتی نیمنگاهی هم به او نینداخت و بیتفاوت به کارش ادامه داد.
شیاوکا با دلی غمگین و چشمانی اشکبار چارهای بهجز برگشتن به خانه ندید. عمه با دیدن قیافهی ناراحت شیاوکا از او پرسید: «چی شده؟ چرا ناراحتی؟»
شیاوکا دیگر طاقت نیاورد و گریه کرد و جریان ماندن هواپیمایش در بالای درخت را برای عمه تعریف کرد. آنها باهم به کنار همان درخت در پارک برگشتند. هنوز آن پیرمرد مشغول قطع کردن شاخههای اضافی درختان بود؛ بنابراین عمهی شیاوکا با لحنی مهربان و مؤدب خطاب به پیرمرد گفت: «پدربزرگ، ببخشید، من یک کاری با شما دارم. ممکن است خواهشم را انجام دهید؟»
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «بفرمایید. کار شما چیست؟»
عمه گفت: «لطفاً اگر برایتان امکان دارد آن هواپیمای اسباببازی که در بالای شاخهی درخت سیب قرار دارد را به من بدهید.»
پیرمرد با کمک نردبان بلندش هواپیما را از روی شاخههای درخت پائین آورد.
شیاوکا باز فریاد زد: «آن را به من بده، زود باش مال من است!»
اما پیرمرد بدون اینکه اعتنائی به او بکند هواپیما را به دست عمه داد.
عمه به پیرمرد گفت: «متشکرم، پدربزرگ زحمت کشیدید!» شیاوکا درحالیکه چشمانش از تعجب گشاد شده بود فکر کرد: «پس صدای مرا میشنود؛ اما چرا هواپیما را به دست من نداد؟»