قصه کودکانه پیش از خواب
چاقترین اسب آبی دنیا
گردآوری و بازنویسی: حسن ناصری
در نزدیکی جنگلی بزرگ یک اسب آبی زندگی میکرد که اسمش هیپو بود. آقای هیپو روزبهروز چاقتر میشد. برای همین تصمیم گرفت ورزش کند. پیش خودش گفت: «اگر مثل یوزپلنگ بدوم لاغر میشوم.» اما هنوز چند متر بیشتر ندویده بود که خسته شد و به نفسنفس افتاد. با خودش گفت: «بهتر است مثل میمونها بندبازی کنم تا لاغر بشوم.» اما همینکه از طناب آویزان شد طناب پاره شد و آقای هیپو به زمین افتاد و کمرش درد گرفت.
عصر، دوستانش به ملاقات او آمدند و از او پرسیدند: «ورزش چه طور پیش میرود؟»
آقای هیپو گفت: «من احتیاجی به ورزش ندارم. چون فقط هزار کیلو وزن دارم. این شمایید که خیلی لاغر مردنی هستید و باید فکری برای خودتان بکنید.»
این داستان به ما میگوید که بعضیها وقتی از عهدهی کاری برنمیآیند خودشان را هم گول میزنند.