قصه کودکانه پیش از خواب
پیچک کوچک
به نام خدای مهربان
در باغچهی کوچک و سرسبزی که پر از گیاهان و گلها و درختان مختلف بود، روزی پیچک کوچکی، ساقهی نازک و ظریفش را از زیر خاک بیرون آورد و با خوشحالی به اطرافش نگاه کرد. همهجا سبز و زیبا بود. پیچک کوچک، از اینکه در این باغچه روییده بود خیلی خوشحال شد.
در همان موقع که سرش را به اطراف میگرداند که همهجا را نگاه کند، صدایی را شنید که میپرسید: «تو دیگر چه جور گلی هستی؟ من هیچوقت گلی مثل تو ندیده بودم!»
پیچکِ کوچک سرش را بلند کرد. گل سرخ زیبایی را دید که روی ساقهی بلند و محکمی روییده بود.
گل سرخ دوباره پرسید: «گلهای تو چه موقع درمیآیند؟»
پیچک کوچک جواب داد: «من گل نیستم، پیچکم!»
گل سرخ سرش را عقب برد و گفت: «پیچک؟ این دیگر چه جور چیزی است؟»
پیچک کوچک که بهزحمت گل سرخ را میدید، جواب داد: «من هم یکجور گیاهم.»
گل سرخ گفت: «تو با این ساقهی نازک و قد کوتاهت چهکاری میتوانی بکنی! گیاهی که گل ندهد اصلاً به هیچ دردی نمیخورد!»
پیچک کوچک سرش را پایین انداخت. او از حرفهای گل سرخ خیلی ناراحت شده بود. در همین موقع، صدای درخت گیلاسِ بلند و محکمی را شنید که در کنارش بود.
درخت گیلاس پرسید: «تو دیگر چه جور درختی هستی؟ من هیچوقت درختی مثل تو را ندیده بودم.»
پیچک کوچک، سرش را بلند کرد و سعی کرد درخت گیلاس را که از او خیلی بلندتر بود ببیند. بعد با خوشحالی گفت: «من که درخت نیستم، من پیچکم.»
درخت گیلاس تکانی به خودش داد و گفت: «پیچک؟ من که هیچوقت این اسم را نشنیده بودم!»
پیچک جواب داد: «من یکجور گیاهم.»
درخت گیلاس با ناراحتی گفت: «تو با این ساقهی نازک و قد کوتاه، چرا باید کنار من روییده باشی؟ گیاهی که میوه و شاخه و برگهای زیاد نداشته باشد به هیچ دردی نمیخورد.»
پیچک کوچک سرش را پایین انداخت. قطرهی اشکی که از چشمانش چکید، زمین زیر پایش را خیس کرد؛ اما در همین حال، صدایی را شنید که با مهربانی میپرسید: «پیچک کوچک، چرا ناراحتی و گریه میکنی؟»
پیچک جواب داد: «گل سرخ و درخت گیلاس راست میگویند. من فقط یک گیاه نازک و لاغرم. هیچ کاری از دستم برنمیآید.»
صدا گفت: «گل سرخ و درخت گیلاس هم از اول به این شکل نبودند. آنها هم ساقههای لاغر و نازکی داشتند؛ اما کمکم بلند و قوی و زیبا شدند. تو هم عوض میشوی. من کمکت میکنم.»
پیچک کوچک با تعجب پرسید: «تو کمکم میکنی؟ ولی تو کی هستی؟»
صدای مهربان گفت: «من زمینم، زمینِ زیر پای تو، دوست همهی گیاهان! من هستم که به همهی شماها غذا و آب میرسانم، با کمک من است که شما بزرگ میشوید.»
پیچک کوچک خیلی خوشحال شد. باعجله پرسید: «به من بگو چکار کنم تا بزرگ شوم؟»
زمین خندید و جواب داد: «تو همین حالا هم بزرگ شدهای! به اطرافت نگاه کن. تو حالا هم قد گل سرخ شدهای، بلند و زیبا. حالا دیگر باید دور تنهی درخت گیلاس بپیچی و بالا بروی، بالا و بالاتر. خیلی زود قد تو از قد درخت گیلاس هم بلندتر خواهد شد.»
پیچک کوچک حرف زمین را گوش داد. خودش را بالا کشید، دور درخت گیلاس پیچید و بالا رفت. طولی نکشید که به بالاترین شاخهی درخت گیلاس رسید. از آنجا روی دیوار رفت که از درخت گیلاس هم بلندتر بود و تمام دیوار را پوشاند و باغچه را زیباتر از همیشه کرد. حالا دیگر همهی کسانی که از جلو باغچه عبور میکردند، با دیدن پیچک میایستادند و از زیبایی آن تعریف میکردند.
درخت گیلاس و گل سرخ، به همان شکل ماندهاند؛ اما پیچکِ کوچکِ ما هنوز هم دارد رشد میکند و بزرگ میشود و از دوست خوب خود، زمین مهربان ممنون است که به او امیدواری و شادمانی بخشید.
***