قصه کودکانه
پیله
داستان کرم های ابریشم
نقاشی: منوچهر منصور دهقان
مقدمه:
پروانههای ابریشم تخم میریزند. از تخمها کرمهای ابریشم بیرون میآیند. آنها برگ توت میخورند و بزرگ میشوند؛ وقتی به حد کافی بزرگ شدند، به دور خود پیله میبندند. پیلهها با تارهای ابریشمینی که از دهان کرمها تراوش میکند، ساخته میشود. کرمها در پیلههایشان به خواب میروند، درون پیلهها تغییر شکل پیدا میکنند و بدنهایشان پوستۀ ضخیمی پیدا میکند که در این حالت به آنها شفیره میگویند. شفیرهها به پروانه تبدیل میشوند. پروانهها پیلهها را سوراخ میکنند و بیرون میآیند. پروانهها تخم میریزند. از تخمها، کرمهای ابریشم بیرون آیند. آنها برگ توت…
به نام خدا
یکی بود یکی نبود.
روزی روزگاری در جایی از این دنیای بزرگ، جنگل زیبایی بود که درختان بلند سر به فلک کشیدهای داشت. در این جنگل همه جور حیوانی زندگی میکرد: از چرندهوپرنده گرفته تا خزنده و درنده.
این جنگل پوشیده از درخت توت بود و چون کرمهای ابریشم، برگ درخت توت را خیلی دوست دارند، این جنگل پر از کرم ابریشم بود. تا چشم کار میکرد، در لابهلای شاخهها و برگهای درختان، پیلههای رنگارنگ کرم ابریشم دیده میشد. هرروز، هزاران کرم به دور خود پیله میبستند. هزاران پروانه با خوشحالی از پیلهها بیرون میآمدند و با شادی، در اینجا و آنجای جنگل، هزاران تخم میگذاشتند.
کرمهای ابریشم، باهم دوست و رفیق بودند. همدیگر را دوست داشتند. غم یکدیگر را میخوردند و به هم کمک میکردند. باهم مهربان بودند و همیشه مواظب بودند که برای دیگران اتفاق بدی نیفتد. آنها زندگی خوبی داشتند. دلشان میخواست هرچه زودتر، پروانه بشوند. پرواز کنند. به اینطرف و آنطرف جنگل پر بکشند و ببینند در دنیای اطرافشان چه میگذرد.
زندگی آنها همینطور میگذشت تا اینکه یک روز اتفاق بدی افتاد. چند پرندۀ بزرگ سیاهرنگ از این جنگل عبور کردند. غذای اصلی این پرندهها کرم بود و تا چشمشان به جنگل پر از کرم افتاد، باهم صحبت کردند و تصمیم گرفتند همانجا بمانند. کجا میرفتند بهتر ازآنجا.
پرندگان سیاه برای اینکه بتوانند تمام جنگل را زیر نظر داشته باشند، یکی از بلندترین درختان را انتخاب کردند و بر بالای بلندترین شاخه آن، لانه ساختند.
از آن به بعد، این پرندگان هرروز به کرمهای ابریشم حمله میکردند و هر بار تعداد زیادی از آنها را میخوردند. کرمهای بیچاره هم که تا آنوقت چنین دشمنی ندیده بودند، نمیدانستند چکار کنند و خلاصه تا به خودشان آمدند، تعداد زیادی از آنها، در همان روزهای اول، غذای پرندگان مهاجم شدند.
از آن به بعد، کرمهای ابریشم که خیلی ترسیده بودند، روزها در سوراخ تنۀ درختان میماندند و غصه میخوردند و دنبال یافتن راه چارهای بودند.
کار کرمها شده بود این که شبها با ترسولرز بیرون بیایند، کمی برگ توت بخورند و باعجله به سوراخهایشان برگردند. اگر هم کرمی بیاحتیاطی میکرد و در روشنایی روز از سوراخ بیرون میآمد، حتماً خوراک پرندگان سیاه میشد.
از وقتی کرمها مخفی شده بودند، برندگان به پیلههای ابریشم حمله میکردند. پیلهها را با منقارهای تیزشان پاره میکردند و کرمها و شفیرههای داخل پیلهها را میخوردند و خود پیلهها را هم به لانههایشان میبردند تا با آن، جای گرم و نرمی برای خود درست کنند. پروانههایی هم که با هزار امید و آرزو، پیلهها را سوراخ میکردند و بیرون میآمدند، هنوز بال نگشوده، توسط برندگان سیاه خورده میشدند.
کرمها که از بین رفتن خودشان را میدیدند، خیلیخیلی نگران و ناراحت بودند. شبها دورهم جمع میشدند و دنبال راهی میگشتند. چشم امید همۀ بچه کرمها و کرمهای جوان، به کرمهای پیر و باتجربه بود.
یک شب که دورهم جمع شده بودند، یکی از آنها گفت: «از دست ما کاری ساخته نیست. باید از کرمهای جنگلهای دیگر کمک بخواهیم.»
دیگری گفت: «این کار غیرممکن است. جنگلهای دیگر از ما خیلی دور هستند و اگر بخواهیم به آنجا برویم، در بین راه حتماً پرندگان سیاه ما را میخورند. باید به فکر پیدا کردن راه دیگری باشیم.»
بیشتر کرمها با تکان دادن سرهایشان، حرف او را تأیید کردند، چند کرم هم که خیلی ترسیده بودند، دادوفریاد راه انداختند. همه به آنها نگاه کردند. یکی از آنها گفت: «تنها راه نجات، رفتن از اینجاست. مگر میشود در مقابل این پرندگان وحشی ایستاد؟ آنها خیلی قوی هستند.»
دیگری گفت: «بعله… آنها در یک چشم به هم زدن، همۀ ما را میکشند.»
یکی دیگر گفت: «این جنگل برای ما جای امنی نیست. مخفی شدن در سوراخ درختان هم فایدهای ندارد. آنها با منقارهای تیزشان، درختان را هم سوراخ میکنند و ما را میخورند!»
کرمها از ترس به خود میلرزیدند. یکی از آنها که زبانش بند آمده بود، سرش را به پایین خم کرد و گفت: «حالا … حالا باید چکار کنیم؟ من خیلی میترسم.» و شروع کرد به گریه کردن.
کرم دیگری گفت: «خوب معلوم است، باید ازاینجا فرار کنیم.»
خلاصه خیلی شلوغ شده بود. هر کس حرفی میزد. بعضیها حتی گریه میکردند. یکی از کرمها بهطرفی که کرم پیر نشسته بود، نگاه کرد و گفت: «کرم پیر، تو هم حرفی بزن. تجربۀ تو از همۀ ما بیشتر است.»
بالاخره همه ساکت شدند و به کرم پیر چشم دوختند. او لبخندی زد و گفت: «آنها که جوان و قوی هستند، شاید بتوانند ازاینجا فرار کنند؛ اما بچهها و پیرها چکار کنند؟ تازه، خانههایمان را رها کنیم، کجا برویم؟ رفتن ازاینجا اشتباه است. اینجا ما یک دشمن بیشتر نداریم؛ اما خدا میداند تا جنگلهای دیگر چه خطراتی در انتظار ماست.»
کرم دیگری گفت: «از آن گذشته، ما باید به فکر دوستانمان هم که درون پیلهها هستند، باشیم.»
کرم پیر ادامه داد و گفت: «فرار راه خوبی نیست. باید همینجا بمانیم. سعی کنیم زنده بمانیم. باهم مشورت کنیم، فکرهایمان را رویهم بریزیم و راهی برای مبارزه پیدا کنیم.»
کرمها سکوت کردند. بیشتر آنها که ترسیده بودند، با شنیدن این حرفها، قوّت قلب پیدا کردند. چند کرم ترسو هم تصمیم گرفتند جنگل را ترک کنند. آنها همان شب به راه افتادند؛ اما سرعت آنها خیلی کم بود و هنوز مسافت زیادی از جنگل دور نشده بودند که سپیده زد و هوا روشن شد. آنها باعجله میخزیدند. از بس تلاش میکردند، عرق کرده بودند. ناگهان سایههایی بر آنها افتاد و خندۀ بلند پرندگان سیاه شنیده شد. طولی نکشید که پرندگان سیاه به آنها حمله کردند. فریاد و گریه و زاری کرمها، در تمام جنگل پیچید. کرمهایی که در سوراخها بودند، غصه میخوردند و اشک میریختند. متأسفانه هیچ کاری از دست آنها ساخته نبود.
مدتی گذشت. تعداد کرمها، کم و کمتر شد؛ اما پرندگان که آزادانه زندگی میکردند، تخم گذاشتند و زیاد و زیادتر شدند
کرمهایی که در جنگل مانده بودند، دور پیرها مینشستند و باهم فکر میکردند و فکر میکردند و فکر میکردند. شبها، پیلهها را به درون سوراخها میکشیدند. برگ درخت توت انبار میکردند و در سوراخهایشان تخمریزی میکردند. پروانهها کمکم پرواز را فراموش میکردند. مدتها بود، نور خورشید را ندیده بودند. دلشان برای خوردن برگ توت تازه، برای دیدن زیباییهای زندگی و برای آزادی لک زده بود؛ اما هنوز ناامید نشده بودند. بازهم مثل همیشه دورهم جمع میشدند و باهم فکر میکردند و فکر میکردند و فکر میکردند… تا اینکه بالاخره راهی پیدا شد.
میان کرمها ولوله افتاده بود. نور امید به دلهای همه تابیده بود.
ماه در آسمان میدرخشید. پرندگان سیاه، در لانههایشان به خواب رفته بودند و هیچکدام ندیدند که تمام کرمهای جنگل، بهطرف درختی که آنها بر بالای شاخههایش، لانه ساختهاند، درحرکت هستند.
صبح شد و خورشید، خود را از پشت کوههای دور بالا کشید. پرندگان سیاه از خواب بیدار شدند و خودشان را آماده کردند تا دوباره به کرمها، پیلهها و پروانهها حمله کنند؛ اما با تعجب دیدند بر شاخههای درخت، برگی نمانده است. تمام اطراف درخت نیز با تارهای ابریشمی محکمی پوشیده شده بود. درخت، زندان پرندگان مهاجم شده بود.
.
کرمهای ابریشم، در تاریکی شب، برگها را خورده بودند و درخت را به یک پیلۀ بزرگ تبدیل کرده بودند. پرندگان سیاه هرچه سعی کردند، نتوانستند با منقارها و چنگالهای تیزشان پیله را پاره کنند. چون پیله را آنقدر محکم ساخته بودند که نوک و پنجههای تیز پرندگان سیاه بر آن اثر نمیکرد.
خورشید در آسمان میدرخشید میچرخید و خنده به لب داشت. کرمها از سوراخهایشان بیرون آمدند و پس از مدتها، نور لذتبخش خورشید را بر پوست بدنشان احساس کردند.
از آن روز، پروانههایی که از پیلهها بیرون میآیند به جنگلهای دیگر پر میکشند تا به کرمهای ابریشم آنجا بگویند که اگر روزی روزگاری گذر پرندگان سپاه نوکتیزی به جنگل آنها افتاد، چگونه باید از خودشان دفاع کنند.
کرمهای ابریشم، هنوز که هنوز است برای بچههایشان قصۀ پیله را تعریف میکنند و بچه کرمها با رؤیای خوش پیله به خواب میروند.