قصه کودکانه پیش از خواب
گرگ شکمگنده
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
گرگی روباهی را بهزور پیش خودش نگه داشته بود تا هر کاری که بخواهد برایش انجام بدهد. روباه که از گرگ میترسید میخواست از دست او فرار کند، ولی نمیتوانست.
روزی، آن دو در جنگل قدم میزدند. گرگ گفت: «روباه قرمزی، زود برای من غذا پیدا کن. وگرنه میخورمت.»
روباه از ترس جانش گفت: «من مزرعهای را میشناسم که چند تا برهی کوچک در آنجا زندگی میکنند. اگر بخواهی میتوانیم یکی از برهها را بدزدیم.»
گرگ راضی شد و هر دو به مزرعه رفتند. روباه برهای دزدید برای گرگ آورد. گرگ بره را خورد؛ اما سیر نشد و میخواست یکی دیگر هم بخورد. این بار خودش رفت تا برهی دلخواهش را بگیرد؛ اما بیاحتیاطی کرد و مادر بره از آمدن او باخبر شد و شروع به بع بع کرد. کشاورز دواندوان به طویله آمد. گرگ را دید و با چوب به جانش افتاد. گرگ گریان و لنگان پیش روباه آمد و گفت: «تو راه را نشانم دادی و من میخواستم برهی دیگری بخورم؛ اما کشاورز سر رسید و آنقدر کتکم زد که بیچاره شدم.»
روباه گفت: «تو آنقدر شکمگندهای که هیچوقت سیر نمیشوی.»
روز بعد، دوباره باهم راه افتادند و به دشت رفتند. این بار هم گرگ به روباه گفت: «روباه قرمزی، زود برای من غذا پیدا کن؛ وگرنه میخورمت.»
روباه با ناراحتی گفت: «من خانهی کشاورزی را میشناسم و میدانم که زنش امشب خاگینه میپزد. اگر بخواهی میتوانیم برویم و چند تا خاگینه برداریم.»
هر دو به آنجا رفتند و روباه یواشکی دورتادور خانه گشت. آنقدر گشت و بو کشید تا جای ظرف خاگینه را پیدا کرد. شش تا خاگینه برداشت، برای گرگ آورد و به او گفت: «این هم غذا!»
گرگ در یک چشم به هم زدن همهی خاگینهها را قورت داد و گفت: «خیلی خوشمزه بود. بازهم میخواهم.» این بار هم خودش دستبهکار شد و داخل خانه رفت؛ اما پایش به کاسهای خورد. کاسه افتاد و صدای بلندی کرد. صدای افتادنش آنقدر بلند بود که زن کشاورز دواندوان آمد و همینکه چشمش به گرگ افتاد، همهی اهل خانه را خبر کرد. آنها باعجله آمدند و آنچنان کتکی به گرگ زدند که با دوپای شَل، زوزه کشان از آنجا فرار کرد و به جنگل رفت.
گرگ روباه را پیدا کرد و گفت: «چه جای بدی را به من نشان دادی! کشاورزان مرا گرفتند و پوستم را کندند.»
روباه گفت: «تقصیر من نیست، هرچه هست تقصیر شکم گندهی توست.»
روز سوم، بازهم باهم میرفتند. گرگ با زحمت و لنگانلنگان راه میرفت. او دوباره گفت: «روباه قرمزی، چیزی پیدا کن بخورم؛ وگرنه تو را میخورم.»
روباه بهناچار گفت: «من مردی را میشناسم که تازه گوسفندی را سر بریده و گوشتش را نمک زده و در زیرزمین خانهاش توی یک بشکه گذاشته است. اگر بخواهی میرویم و گوشت را برمیداریم.»
گرگ گفت: «باشد، باهم برویم تا اگر گیر افتادم، به من کمک کنی.»
روباه گفت: «هر طور که تو بخواهی.»
روباه راه زیرزمین را به گرگ نشان داد. گوشت در دسترس بود، گرگ فوراً شروع کرد به خوردن و با خودش فکر کرد: «آنقدر وقت دارم که همهی گوشتها را بخورم.»
روباه هم از آن گوشت خورد و هر بار که قدری میخورد، نگاهی به اطراف میانداخت؛ بعد سری به سوراخی که پنهانی از آن آمده بودند میزد تا امتحان کند و ببیند با شکم پر هم میتواند از آن رد بشود یا نه؟
گرگ به او گفت: «روباه عزیز، چرا اینقدر میروی و میآیی؟»
روباه حقهباز گفت: «میخواهم ببینم یک وقت کسی نیاید. تو هم زیادی نخور.»
گرگ گفت: «تا بشکه خالی نشود، من از اینجا نمیروم.»
در این میان، کشاورز صدای بالا و پایین پریدن روباه را شنید و به زیرزمین آمد. همینکه روباه او را دید، با یک پرش از سوراخ فرار کرد و رفت. گرگ هم میخواست دنبال روباه برود، اما آنقدر خورده بود که از سوراخ رد نشد و توی آن گیر کرد.
کشاورز چماقی برداشت و آنقدر گرگ را زد تا مرد. روباه که از دست گرگ شکمگنده آزاد شده بود، خوشحال و شاد پرید توی جنگل و زندگی تازهای را شروع کرد.