قصه کودکانه پیش از خواب
کلاغ مهربان
به نام خدای مهربان
در جنگل قشنگ و سرسبزی، کلاغ مهربانی زندگی میکرد که قصههای زیادی بلد بود. هرروز، وقتی خورشید خانم از درخشیدن در آسمان خسته میشد و پایین و پایینتر میرفت، بچههای حیوانات، بچه سمورها، بچه روباهها، بچه فیلها و بچه خرگوشها و جوجههای کوچک و بازیگوش، اطراف درختی که لانۀ کلاغ روی آن بود جمع میشدند تا کلاغ مهربان از قصههای قشنگش برای آنها تعریف کند. کلاغ هم که بچهها را خیلی دوست داشت و نمیخواست آنها را ناراحت کند، خواهششان را قبول میکرد و قصۀ تازهای برایشان تعریف میکرد.
در نزدیکی لانۀ کلاغ، مرغ سفیدی با جوجههایش زندگی میکرد. خانم مرغه دوست داشت شبها زود بخوابد و از اینکه صدای کلاغ مانع خوابیدنش میشد خیلی ناراحت بود.
یکشب، وقتی کلاغ مثل همیشه قصۀ تازهای را شروع کرده بود و بچههای حیوانات، هریک در جایی نشسته بودند و چشمانشان را به او دوخته بودند و با دقت به قصه گوش میدادند، خانم مرغه از لانهاش بیرون پرید و با عصبانیت گفت: «من از صبح زود زحمت میکشم و خسته میشوم. شبها هم که موقع استراحت است صدای زشت تو نمیگذارد در لانهام راحت باشم.»
کلاغ، خجالتزده به اطرافش نگاه کرد و آهسته گفت: «من فقط دارم برای بچهها قصه میگویم.»
خانم مرغه جواب داد: «کسی که صدای به این بدی دارد اصلاً نباید حرف بزند.»
کلاغ با شنیدن این حرف، پرواز کرد و به لانهاش رفت. بچهها که منتظر شنیدن بقیۀ قصه بودند او را صدا زدند؛ اما خانم مرغه گفت: «کلاغ دیگر قصه نمیگوید. شما هم باید به لانههایتان برگردید.» و خودش هم به لانهاش رفت و خوابید.
فردای آن شب، بازهم با غروب آفتاب، بچههای حیوانات، اطراف لانة کلاغ جمع شدند؛ اما کلاغ حتی سرش را هم از لانه بیرون نیاورد. بچهها مدتی ایستادند و چون از کلاغ خبری نشد، ناراحت و غمگین به لانههایشان رفتند. روزهای بعد هم به همین ترتیب گذشت. کلاغ دیگر حاضر نبود که قصهای تعریف کند. بچهها که کلاغ مهربان و قصههای او را دوست داشتند، از ندیدن او و نشنیدن صدایش خیلی ناراحت بودند. دیگر هیچکدام لابهلای درختهای بلندِ جنگل، بازی نمیکردند روی علفهای نرم و بلند دنبال همدیگر نمیدویدند، کنار دریاچه نمیرفتند و صدای خندههایشان در جنگل نمیپیچید. جنگل، ساکت و خاموش شده بود.
یک روز، مادرهای آنها دورهم جمع شدند. خانم روباه که بچهاش دیگر در جنگل نمیدوید و شیطانی نمیکرد با ناراحتی گفت: «بچهها خیلی کلاغ را دوست داشتند و حالا از دوری او ناراحت هستند. ما باید از کلاغ مهربان خواهش کنیم دوباره برای آنها قصه بگوید.»
مادر خرگوش کوچولوها گفت: «کلاغ، حرف ما را قبول نمیکند. مگر نمیدانید که خانم مرغه از او خواسته دیگر حرف نزند تا همهجا ساکت باشد.»
آهو خانم با عصبانیت گفت: «حالا باید از خانم مرغه پرسید این سکوت جنگل که همه را غمگین کرده بهتر است یا سروصدای شاد بچهها و صدای کلاغ مهربان؟»
جغد عاقل گفت: «بیایید همه باهم پیش کلاغ برویم و از او خواهش کنیم بازهم شروع به قصه گفتن کند.»
همه قبول کردند و به سمت لانۀ کلاغ راه افتادند. از سروصدای آنها خانم مرغه سرش را از لانهاش بیرون آورد. وقتی فهمید به چه دلیل آنجا جمع شدهاند با عصبانیت گفت: «کلاغ مهربان صدای خیلی بدی دارد!»
جغد عاقل جواب داد: «صدای همه کلاغها اینطور است؛ اما بچههای ما صدای او را از صدای خوشآوازترین حیوانات جنگل هم بیشتر دوست دارند. چون قصههای قشنگی که تعریف میکند و مهربانی او برای بچهها مهم است.»
در همین موقع جوجه کوچولوها یعنی بچههای خانم مرغه هم از لانهشان بیرون دویدند و گفتند: «مادر، ما هم دلمان برای قصههای کلاغ مهربان تنگ شده، میخواهیم بازهم او برایمان قصه بگوید.»
خانم مرغه با تعجب به آنها نگاه کرد. بعد سری تکان داد و آهسته گفت: «حالا که همه شما او را دوست دارید من هم حاضرم از او معذرتخواهی کنم.»
حیوانات با خوشحالی، کلاغ مهربان را صدا زدند. او که همۀ حرفهای آنها را شنیده بود، آرام سرش را از لانهاش بیرون آورد و خندید. بعد هم پر زد و روی شاخهای نشست و آماده شد تا قصۀ تازه و قشنگی تعریف کند. خیلی زود، بچه سمورها، بچه روباهها، بچه فیلها، بچه خرگوشها و جوجههای قشنگ از همه سوی جنگل خود را به آنجا رساندند و خوشحال و خندان هریک در گوشهای نشستند تا بار دیگر به قصههای کلاغ مهربان گوش دهند.
کلاغ مهربان قصة قشنگی را شروع کرد. قصة کلاغ مهربانی که صدای بدی داشت. ولی قصههای خیلی خوبی بلد بود.