قصه کودکانه پیش از خواب
چطور جوجهها از تخمهایشان بیرون آمدند؟
ـ مترجم: مریم خرم
پستچی محله یک نامه برای خانم مرغه آورده بود. خانم مرغه هم پس از باز کردن نامه اینطور خواند:
«دوست عزیزم، خانم مرغه:
سلام! من ده تخم گذاشتهام، دلم میخواهد آنها تبدیل به ده جوجهي سالم بشوند. تو این کار را به خوبی میدانی لطفاً بیا و کمکم کن. متشکرم.» «دوست خوب تو خانم اردکه»
خانم مرغه پس از خواندن این نامه، فوراً به آقا لاکپشته که رانندهي یک قطار کوچولو بود، اطلاع داد و گفت که هـر چـه زودتر به خانه خانم اردکه برود و او و ده تا تخمش را به خانهي من بیاورد.
آقا لاکپشته هم فوراً توی قطارش روغن ریخت و پس از تمیز کردن قطارش به طرف خانهي خانم اردکه راه افتاد.
وقتی اردک خانم شنید که دوست مهربانش، برایش یک قطار فرستاده تا با تخمهایش پیش او برود خیلی خوشحال شد. صبح زود بعد هر ده تا تخمهایش را داخل واگنهای قطار گذاشت و خودش هم در یکی از واگنها نشست و به راه افتادند.
هو هو چی چی! هو هو چی چی! همانطور که میرفتند ناگهان خانم اردکه فریاد زد: «آقا لاکپشته، صبر کن، نگه دار، نگه دار.»
قطار صدای خیلی بلندی کرد و ایستاد. لاکپشت پرسید: «چیه، چه خبر شده؟» «لطفاً قطار را آهستهتر ببر زیرا تخمهایم به واگنها میخورند و میشکنند، اصلاً بهتر است برگردیم تا من یک پارچه دور تخمهایم ببندم.» چارهای نبود، لاکپشت قطار را برگرداند و به خانه که رسیدند اردک خانم فوراً ده تا پارچه مشکی از لانهاش بیرون آورد و دور تخمهایش پیچید.
قطار دوباره راه افتاد. هوهو چیچی! هوهو چی چی!… خانم اردکه در واگنش راحت خوابیده بود. ده تا تخمهایش نیز درون پارچههای سیاه پیچیده شده بودند و ظاهراً همهچیز عادی به نظر میرسید. که ناگهان باز خانم اردکه فریاد زد: «صبر کن آقا لاکپشته صبر کن، نگهدار، نگه دار.»
قطار صدای بلندی داد و ایستاد. «چیه، باز چی شده؟»
خانم اردکه پاسخ داد: «لطفاً قطار را سریعتر بران. چون ابرهای سیاهی در آسمان هستند. حتماً باران میآید. اصلاً بهتر است صبر کنی تا من کیسه نایلونی دور تخمهایم ببندم. تا باران آنها را خیس نکند.» بدین ترتیب اردک خانم، دور هرکدام از تخمهایش را کیسهي نایلونی کشید تا خیس نشوند.
باز قطار به راه افتاد، هو هو چی چی! هو هو چی چی…
مقداری که رفتند، ناگهان قطار صدای بلندی داد و خاموش شد. این بار نوبت خانم اردکه بود که بپرسد: «چیه، چی شده؟»
لاکپشت نفس بلندی کشید و پاسخ داد: «باطری قطارم تمام شده.» باز فکری کرد و ادامه داد: «باید بروم باطری بیاورم.»
خانم اردکه نفسی کشید و با ناراحتی گفت: «آقای راننده پس لطفاً زود برو و زود برگرد.» آقا لاکپشته سری تکان داد و سلانه سلانه به راه افتاد. آفتاب با نور و اشعهی گرمش زمین، خانم اردکه و ده تخم پیچیده شدهاش را گرم میکرد. اردک خانم دهاندرهای کرد و پلکهایش را آرام روی هم گذاشت و خوابید. یک روز گذشت خبری نشد، دو روز گذشت، سه روز گذشت تا اینکه بالاخره پس از گذشت بیش از ده روز درحالی که آفتاب تخمها را بهخوبی گرم کرده بود، آقا لاکپشته هن و هن کنان سروکلهاش پیدا شد.
قطار با داشتن باطری جدید، پر نفس شد و هوهو چیچیکنان به راه افتاد و بالاخره به خانهي خانم مرغه رسیدند.
جوجههای خانم مرغه چند روزی بود که سر از تخم بیرون آورده بودند و جیکجیککنان به دنبال مادرشان به پیشواز خاله اردکه رفتند. اردک با دیدن آن جوجههای زیبا اشکش سرازیر شد و درحالیکه خانم مرغه را در آغوش کشیده بود گفت: «پس چرا تا به حال جوجههای من از تخم بیرون نیامدهاند، من هیچوقت صاحب یک چنین جوجههای زیبایی نمیشوم!» و پسازآن کواککواککنان به گریه و زاری پرداخت.
خانم مرغه او را دلداری داد و گفت: «گریه نکن، جوجههای تو هم بالاخره سر از تخم بیرون میآورند…» ناگهان صدایی نظر آنها را به طرف تخم اردکها جلب کرد. خانم مرغه فوراً به طرف آنها دوید و گوشش را به بدنهی تخمها چسباند و با دقت گوش داد: بله صدا از داخل تخمها بود. به دنبال آن تخمها یکییکی شکستند و جوجههای طلائی زیبایی بیرون آمدند. اردک و مرغ بالهایشان را به هم گرفتند و شروع به رقصیدن کردند آنها خیلی خوشحال بودند.
راستی، بگو ببینم چه چیزی باعث شد تا جوجه اردکها سر از تخم دربیاورند؟