قصه-شب-کودک-پارو-و-جارو-و-برف-اول-زمستان

قصه کودکانه پیش از خواب: پارو و جارو و برف اول زمستان | هر ابزاری برای کاری خوب است!

قصه کودکانه پیش از خواب

پارو و جارو و برف اول زمستان

نویسنده: محمد میرکیانی

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

روزی از روزها که فصل پاییز کم‌کم داشت تمام می‌شد، یک پارو به حیاط خانه‌ای رفت. پارو گوشه‌ی حیاط ایستاد و نگاه کرد. او دوست داشت هر چه زودتر آنجا کار کند تا همه دوستش داشته باشند. پارو توی این فکرها بود که از آن گوشه‌ی حیاط صدایی را شنید: «تو اینجا چه‌کار می‌کنی پارو؟ مگر چه خبر شده؟»

پارو نگاه کرد و روبه روی خودش جاروی دستی کوچکی را دید. پارو سلام کرد و گفت: «من پارو هستم. آمده‌ام این خانه را تمیز کنم.»

جارو گفت: «آمدی خانه را تمیز کنی؟ چی را تمیز کنی؟ اگر تو می‌خواهی خانه را تمیز کنی، پس من چه‌کار کنم؟»

پارو که نمی‌دانست چه بگوید، ساکت شد. جارو گفت: «جواب بده دیگر… تو آمده‌ای چی را تمیز کنی؟ مگر می‌توانی مثل من کار کنی؟»

در این وقت یک‌دفعه بادی وزید و برگ‌های خشک درخت را روی زمین ریخت. جارو گفت: «نگاه کن! حالا تمیز کردن حیاط و جمع‌کردن این برگ‌ها کار من است، تو هم می‌توانی از این کارها بکنی؟»

جارو این را گفت و راه افتاد که برگ‌ها را جمع کند. خانم خانه هم به او کمک کرد و او برگ‌ها را گوشه‌ای جمع کرد. خانم خانه با خوشحالی گفت: «چه جاروی خوب و قشنگی! حیاط خانه مثل دسته‌ی گل تمیز شد.»

او این را گفت و رفت. در این وقت جارو رو به پارو کرد و گفت: «شنیدی خانم خانه چی گفت؟ من نمی‌دانم برای چی تو را به اینجا آورده‌اند؟ مگر من حیاط خانه را تمیز نمی‌کنم؟» پارو نمی‌دانست چه بگوید. کمی خودش را جابه‌جا کرد تا کاری بکند. این بود که روی زمین افتاد و تق صدا کرد. از این کار او جارو بلند خندید. در این وقت خانم خانه آمد و پارو را که روی زمین افتاده بود برداشت و دوباره کنار دیوار گذاشت.

بله گُل من… آن روز گذشت و شب شد. از آن شب‌های خیلی سرد پاییزی، از آن شب‌هایی که همه‌چیز سرد می‌شود و آب یخ می‌بندد. بعد هم چیزی نگذشت که از آسمان دانه‌های ریز سفیدی پایین آمد. این دانه‌ها چی بودند؟ برف بودند. بله، زمستان شده بود و برف می‌آمد. جارو و پارو خواب بودند که برف آمد و همه‌جا را سفید کرد. صبح که شد و آن‌ها از خواب بیدار شدند، یک‌دفعه همه‌جا را سفید سفید دیدند. پارو که تا آن وقت برف ندیده بود آرام خودش را تکان داد و گفت: «چه خبر شده؟ چرا یک‌دفعه همه‌جا این‌جوری شد؟»

جارو گفت: «نمی‌دانی چه خبر شده؟ این‌ها که می‌بینی برف است. هوا زمستانی شده!»

پارو گفت: «حالا تو چه طور برگ‌ها را جارو می‌کنی؟»

جارو گفت: «دیگر برگی نیست که من جارو کنم… شاید نوبت تو باشد که خانه را از برف تمیز کنی.»

پارو خواست حرفی بزند که صدای چند نفر از این‌طرف و آن‌طرف خانه آمد که می‌گفتند: «پارو کجاست؟ پارو کجاست؟»

بعدازاین یک نفر آمد و پارو را برداشت و بالای بام خانه برد. او، آقای خانه بود. بعد هم با پارو برف‌ها را پایین ریخت.

پارو هر بار که عقب می‌دوید و دوباره جلو می‌آمد، با خودش برف می‌آورد و توی حیاط خانه می‌ریخت. او آن‌قدر این کار را کرد تا این‌که بام خانه از برف تمیز تمیز شد.

وقتی بام خانه تمیز شد، از پله‌ها پایین رفت. همه‌ی اهل خانه با دیدن پارو جلو دویدند. هرکس دوست داشت پارو را دست بگیرد و خودش برف‌ها را از توی حیاط خانه جمع کند. آن‌ها یکی‌یکی پارو را گرفتند و حیاط خانه را از برف تمیز و پاک کردند. آن‌وقت خانم خانه جارو را برداشت و این گوشه و آن گوشه را که نمی‌شد با پارو تمیز کرد، با جارو تمیز کرد و رفت. چیزی هم نگذشت که همه به اتاق رفتند و حیاط خانه خلوت شد.

در این وقت جارو گفت: «پس پارو که می‌گویند تو هستی؟ همان چیزی که زمستان‌ها با آن برف‌ها را پارو می‌کنند؟»

پارو گفت: «پس جارو هم تو هستی؟ همان چیزی که با آن همیشه حیاط خانه را تمیز می‌کنند؟»

بله گُل من! آن‌ها این را گفتند و بلندبلند خندیدند. با خنده و شادی جارو و پارو، قصه‌ی ما هم به سررسید، کلاغه به خانه‌اش نرسید. گل روی زمینی، خواب‌های خوب ببینی.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *