قصه-کودکانه-قبل-از-خواب-چینی-همکلاسی-جدید

قصه کودکانه پیش از خواب: همکلاسی جدید / دوست خوب خود را نگه دارید

قصه کودکانه پیش از خواب

همکلاسی جدید

دوست خوب خود را نگه دارید

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

صبح که زنگ کلاس زده شد و همه به کلاس آمدند، خانم معلم درحالی‌که دست دختر کوچولویی را در دست داشت وارد کلاس شد. سپس رو به بچه‌ها کرد و گفت: «بچه‌ها، از امروز یک شاگرد به کلاس ما اضافه می‌شود. نام او ژولی است. با او دوست باشید و به او کمک کنید تا اگر اشکالی در درس دارد، رفع شود.»

همه‌ی بچه‌ها چهارچشمی به تازه‌وارد کوچولو خیره شده بودند. «سانی» فوراً در کنار خودش جایی باز کرد و گفت: «لطفاً اگر دوست داری، پیش من بنشین.» به‌این‌ترتیب آن دو باهم دوست شدند.

تا قبل از آمدن ژولی به کلاس، «سانی» و «روبی» دو دوست خیلی خوب بودند، اما به‌محض اینکه ژولی در کنار آن‌ها نشست، روبی اخلاقش تغییر کرد و دیگر مثل گذشته با سانی گرم نمی‌گرفت. نه سانی و نه ژولی، هیچ‌کدام علت آن کار روبی را نمی‌دانستند.

پس از گذشت چندین روز، روبی به سانی و ژولی گفت: «من دیگر نمی‌خواهم اینجا بنشینم. من جایم را عوض می‌کنم!»

سانی از این عمل روبی خیلی ناراحت و غمگین شد، چون آن‌ها دوستان قدیمی بودند و سانی نمی‌خواست دوستش را از دست بدهد؛ اما روبی هم نمی‌خواست سانی به‌جز او با کس دیگری دوست باشد. طفلک ژولی، نمی‌دانست چکار کند؛ اما پس از فکر کردن زیاد، تصمیمی گرفت.

صبح روز بعد، وقتی همه به کلاس آمدند، دیدند ژولی روی یک صندلی در گوشه‌ای از کلاس نشسته است. سانی و روبی با تعجب به او نگاه می‌کردند و ژولی خیلی خونسرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، به آن‌ها سلام کرد. روبی در دل خیلی خوشحال شد، ولی سانی ناراحت شده بود، چراکه هرگز نمی‌خواست دوست خوبش ژولی را از دست بدهد.

«روبی» رو به آن دو کرد و گفت: «خیلی خوب شد. حالا ژولی به‌راحتی به درس گوش می‌دهد و من و سانی نیز سر جای قبلی کنار هم می‌نشینیم.»

نه‌تنها سانی، بلکه سایر همکلاسی‌ها نیز از این حرف روبی ناراحت شدند و بلافاصله همه دور ژولی جمع شدند و از او خواهش کردند تا کنار آن‌ها بنشیند.

روبی در یک لحظه متوجه کار اشتباهش شد و فهمید که اگر این روش را ادامه بدهد، هیچ‌کدام از بچه‌های کلاس با او دوست نخواهند بود و او تنها می‌ماند؛ بنابراین ناگهان گفت: «نه، خواهش می‌کنم بیا و پیش من و سانی بنشین. ما دوستان خوبی برای یکدیگر خواهیم بود.»

وقتی دید همه دارند به او نگاه می‌کنند، زیر لب گفت: «قول می‌‌دهم.»

همه‌ی بچه‌ها از این جمله‌ی روبی خندیدند و از آن به بعد روبی نه‌تنها مراقب رفتار خودش بود، بلکه سعی می‌کرد به قولی که داده وفادار باشد.

متن پایان قصه ها و داستان



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *