قصه کودکانه پیش از خواب
هدیه ملکه زنبورها
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
روزی، روزگاری دو تا امیرزاده بودند. آنها تصمیم گرفتند از خانه و زندگی خود دور شوند و در بیابان و کوه و جنگل زندگی کنند. آنها برادر دیگری داشتند به نام «کودن». برادر سومی راه افتاد تا برادرهایش را به خانه برگرداند. وقتی برادرهایش را پیدا کرد، آنها به او توجهی نکردند و مجبورش کردند تا برگردد و راحتشان بگذارد؛ ولی او آنها را رها نکرد و به دنبالشان رفت.
برادرها رفتند و رفتند تا به یک دسته مورچه رسیدند. دو برادر بزرگتر میخواستند لانه مورچهها را خراب کنند و آنها را بترسانند؛ اما کودن جلو آنها را گرفت و گفت: «به مورچهها کاری نداشته باشید! من نمیگذارم آنها را اذیت کنید.»
برادرها باهم به راه افتادند و رفتند تا کنار دریاچهای رسیدند که اردکهای زیادی روی آن شنا میکردند. دو برادر بزرگتر، خواستند چند تا اردک را بگیرند و کباب کنند، ولی بازهم کودن نگذاشت و گفت: «به اردکها کاری نداشته باشید! من نمیگذارم آنها را بکشید.»
آنها بازهم رفتند و سرانجام به کندویی رسیدند که پر از عسل بود. عسل از کندو بیرون زده و روی تنه درخت سرازیر شده بود. دو برادر بزرگتر خواستند زیر درخت آتش روشن کنند تا زنبورها خفه شوند و آنها بتوانند عسلها را بردارند؛ اما کودن جلو آنها را گرفت و گفت: «به زنبورها کاری نداشته باشید! من نمیگذارم آنها را بسوزانید.»
برادرها قبول کردند و از آنجا رفتند تا به یک قصر رسیدند. هیچکسی دوروبر قصر نبود و تعدادی اسب سنگی در اسطبلهای آن به چشم میخورد. آنها به همه اتاقها و تالارهای قصر سر زدند و در پایان، دری را دیدند که روی آن سه قفل زده بودند. شکافی در وسط در بود که میشد از آن توی اتاق را دید. آنها داخل اتاق مرد کوچکی را دیدند که موهای خاکستری داشت و پشت یک میز نشسته بود. برادرها او را صدا زدند، ولی مرد نشنید. سرانجام، وقتی برای سومین بار او را صدا زدند، مرد بلند شد و از اتاق بیرون آمد؛ اما هیچ حرفی نزد، دست پسرها را گرفت و آنها را سر یک میز پر از غذا برد. وقتی برادرها خوردند و نوشیدند، به هر یک اتاقی را نشان داد.
صبح روز بعد، مرد به سراغ برادر بزرگتر رفت، برایش دست تکان داد و او را کنار یک لوح سنگی برد. روی لوح، سه تکلیف نوشته شده بود که اگر کسی به آنها عمل میکرد، طلسم قصر باطل میشد. تکلیف اول این بود: در جنگل و زیر خزهها، مرواریدهای زیادی ریخته است، تعداد مرواریدها هزارتاست و کسی که به دنبال آنها برود، باید تا قبل از غروب خورشید آنها را پیدا کند و اگر نتواند حتی یکی از آنها را پیدا کند، سنگ میشود.
پسر بزرگتر قبول کرد و به جنگل رفت. تمام روز به دنبال مرواریدها گشت و وقتی روز تمام شد، او فقط صد دانه مروارید پیدا کرده بود. همانطور که در لوح سنگی نوشته شده بود پسر به سنگ تبدیل شد.
روز بعد، برادر دوم راه افتاد. او هم بیشتر از دویست دانه مروارید پیدا نکرد و به سرنوشت برادر اولش دچار شد. سرانجام نوبت به کودن رسید. او زیر خزهها را میگشت و کارش بهکندی پیش میرفت. وقتی از جمعکردن مرواریدها ناامید شد، روی سنگی نشست و شروع کرد به گریه کردن. در همین لحظه ملکه مورچههایی که او زندگی آنها را نجات داده بود، با پنج هزار مورچه از راه رسید و کمی بعد، مورچههای کوچولو به کمک هم همه مرواریدها را پیدا کردند و آنها را برای پسر آوردند.
تکلیف دوم این بود: کلید درِ اصلی ساختمان، افتاده بود ته دریا. یک نفر باید میرفت و آن را میآورد. کودن، به کنار دریا آمد، مانده بود چطوری این کار را بکند که اردکهایی که او روزی نجاتشان داده بود، از راه رسیدند، در آب شیرجه رفتند و کلید را آوردند.
تکلیف سوم از همه سختتر بود: پسر باید تشخیص میداد که از میان سه بچهای که خوابیده بودند، کدام یک بهتر و مهربانتر از همه است. ولی هر سه بچه کاملاً شبیه هم بودند و هیچ فرقی باهم نداشتند. آنها قبل از خواب، شیرینیهای گوناگونی خورده بودند، اولی یکتکه قند، دومی مقداری شربت و سومی یک قاشق عسل.
این بار ملکه زنبورها که کودن آنها را از سوختن نجات داده بود، به کمک او آمد و سعی کرد که وارد دهان هرکدام از بچهها بشود.
و سرانجام، در دهان بچهای که عسل خورده بود نشست و بهاینترتیب، پسر موفق شد انتخاب درستی بکند. یکدفعه، همه جادوها از بین رفت و همه اهالی قصر از خواب بیدار شدند و هر کس از سنگ بود، دوباره جان گرفت. کودن با برادرهایش، به خانه برگشت.