قصه کودکانه پیش از خواب
مهمانهای عوضی
نویسنده: برادران گریم
مترجم: سپیده خلیلی
در یک روز آفتابی، مرغ و خروسی توی حیاط خانهای کنار هم نشسته بودند. مرغ بالهایش را تکان داد و گفت: «وای، چقدر حوصلهام سر رفته است.»
خروس گفت: «فصل فندق چینی است؛ بیا قبل از اینکه سنجابها فندقها را ببرند، برویم بالای کوه و یک شکم سیر فندق بخوریم.»
مرغ با خوشحالی گفت: «چه فکر خوبی! کوه جای باصفایی است، بیا همین امروز راه بیفتیم.»
آنها باهم راه افتادند. از کوه بالا رفتند و تا غروب آنجا ماندند. حالا نمیدانم سیر و پر فندق خوردند یا نه؛ فقط میدانم که وقت برگشتن، حال پیادهروی نداشتند. خروس فکری کرد و با پوست فندق کالسکهی کوچکی ساخت. همینکه کالسکه آماده شد، مرغ پرید، توی آن نشست و به خروس گفت: «زود باش کالسکه را بکش، باید تا دیر نشده به خانه برگردیم.»
خروس عصبانی شد و گفت: «بیا پایین، قرار نبود من کالسکه را بکشم. من باید کالسکهچی باشم و کالسکه برانم. اصلاً من پیاده به خانه میروم.»
درحالیکه آنها باهم دعوا میکردند، اردکی از راه رسید و گفت: «ای دزدها! اینجا باغ فندق من است. چرا بیاجازه به باغ من آمدهاید؟ صبر کنید الآن حسابتان را میرسم!»
اردک این را گفت و به خروس حمله کرد. خروس که تندوتیز بود، در جنگ پیروز شد. او روی اردک پرید و آنقدر او را نوک زد که اردک تسلیم شد و قبول کرد بهعنوان جریمه، کالسکه را بکشد.
خروس در جای درشکهچی نشست، افسار اردک را گرفت و گفت: «خیلی دیرمان شده، باید تمام راه را تند بروی!»
آنها رفتند و رفتند تا به جایی رسیدند که دو نفر پیاده سر راهشان را گرفتند. یکی از آنها سنجاق ته گرد و آنیکی سوزن خیاطی بود. آنها فریاد زدند: «ایست! ایست! ما را هم با خودتان ببرید. بهزودی هوا تاریک میشود و ما نمیتوانیم به خانه برویم. جاده هم آنقدر خیس و نمناک است که نمیتوانیم بنشینیم و خستگی در کنیم.»
چون مسافرها خیلی لاغر بودند و جای زیادی نمیگرفتند، خروس اجازه داد که هر دو سوار بشوند؛ به شرطی که قول بدهند پای مرغ و خروس را لگد نکنند.
نزدیک غروب، به مهمانخانهای رسیدند. اردک خیلی خسته شده بود و پایش درد میکرد. مرتب از اینطرف به آنطرف میافتاد. مرغ و خروس سر اردک داد میکشیدند و حرفهای زشتی به او میزدند. صاحب مهمانخانه، نگاهی به آنها کرد و فهمید که این مهمانها، مهمانهای باادب و محترمی نیستند. برای همین، گفت که مهمانخانهاش پر است. مرغ و خروس خیلی اصرار کردند. مهمانخانه چی بهانههای زیادی آورد. آنها هم شروع به چربزبانی کردند.
مرغ گفت: «باید این تخممرغی را که در بین راه گذاشتهام، بخورید.»
خروس گفت: «میتوانید اردک را پیش خودتان نگه دارید. او هرروز برایتان یک تخم میگذارد.»
آنها آنقدر گفتند و گفتند تا مهمانخانه چی راضی شد. به آنها اتاقی داد و برایشان غذا و نوشیدنی آورد.
صبح زود، همینکه سپیده زد، خروس، مرغ را بیدار کرد. بعد رفت و تخممرغ را آورد، باهم آن را نوک زدند و خوردند. پوستهایش را هم توی اجاق ریختند. بعد خروس به سراغ سوزن رفت. سوزن هنوز خواب بود. خروس سرش را گرفت و آن را توی پشتی مبل مهمانخانه فروکرد. سوزن ته گرد را هم برداشت و توی حوله فروکرد. خروس از این شیرینکاری خود خندید و به مرغ گفت: «شتر دیدی، ندیدی!»
اردک که شب در حیاط مانده بود، از سروصدای آنها بیدار شد. جوی آبی پیدا کرد، پرید توی آب و کمی شنا کرد. بعد رفت کالسکه را آماده کرد. مرغ و خروس سوار کالسکه شدند و اردک آنها را بهسرعت از آنجا برد. از دو ساعت بعد، مهمانخانه چی بیدار شد. دست و صورتش را شست و حوله را برداشت که صورتش را خشک کند، ناگهان سوزن ته گرد یک خط قرمز از دَم این گوش تا دَم آن گوشش کشید. مهمانخانه چی عصبانی شد و به آشپزخانه رفت تا پیپش را روشن کند. وقتی کنار اجاق ایستاد، چشمش به پوست تخممرغ افتاد و گفت: «کی پوست تخممرغ را توی اجاق انداخته؟ چرا امروز اینقدر بد میآورم؟» آنوقت خودش را روی مبل انداخت.
ناگهان از جا پرید و فریاد زد: «آیا سوختم!»
سوزن، حساب صاحب مهمانخانه را رسیده بود. مرد که از عصبانیت میلرزید به یاد مهمانهای بیسروپای دیشبش افتاد و به آنها شک کرد. وقتیکه به سراغشان رفت، دید که رفتهاند. آنوقت قسم خورد که دیگر هیچوقت مهمانهای عوضی را به مهمانخانهاش راه ندهد؛ یعنی کسانی که زیاد میخورند و پول نمیدهند و بهجای تشکر از محبت دیگران، آنها را آزار میدهند.