قصه-کودکانه-مسابقه-نقاشی

قصه کودکانه پیش از خواب: مسابقه نقاشی

قصه کودکانه پیش از خواب

مسابقه نقاشی

نویسنده: مرجان کشاورزی آزاد

جداکننده متن Q38

به نام خدای مهربان

یکی بود یکی نبود. جنگلی بود سبز سبز. در این جنگل زیبا بچه میمون شیطان و بازیگوشی زندگی می‌کرد. بچه میمون قصۀ ما آن‌قدر نامرتب و شلوغ بود که مادرش همیشه از او دلخور و عصبانی می‌شد. چون هر وقت میمون کوچولو با اسباب‌بازی‌هایش بازی می‌کرد، بعد از بازی، آن‌ها را جمع نمی‌کرد یا وقتی نقاشی می‌کشید، تمام اتاق پر می‌شد از مداد رنگی‌ها و کاغذهای جورواجور. بااینکه مادر همیشه به او می‌گفت، این‌طور نامنظم بودن اصلاً خوب نیست، میمون کوچولو اصلاً توجه نمی‌کرد.

یک روز صبح، توی جنگل خبرهایی شد. همۀ بچه‌های حیوانات خبر از یک مسابقه می‌دادند: مسابقۀ نقاشی. توی جنگل ولوله شده بود. همه شاد بودند و خبر را به بقیه می‌دادند. بچه میمون هم بالا و پایین می‌پرید و آواز می‌خواند و می‌گفت: «من برنده می‌شوم، من برنده می‌شوم.»

جند دانای جنگل اسم همۀ بچه‌های حیواناتی را که قرار بود در مسابقه نقاشی شرکت کنند روی یک کاغذ می‌نوشت و بالاخره اسم میمون کوچولوی ما هم برای مسابقه نوشته شد و قرار شد که فردا صبح همۀ بچه‌ها جلو درخت گردوی بزرگ جمع بشوند و مداد رنگی‌ها و وسایل نقاشی‌شان را هم بیاورند.

آن شب میمون کوچولو خیلی زود خوابید و تا صبح خواب مسابقه را دید. صبح، خوشحال و سرحال شروع کرد به آماده کردن وسایل نقاشی؛ اما فقط دوتا مداد رنگی برایش باقی مانده بود. فقط آبی و قرمز. هی گشت و هی گشت، زیر میز، بالای تخت، پشت بخاری، این‌طرف و آن‌طرف، ولی نه، بی‌فایده بود. مداد رنگی‌هایش پیدا نشد که نشد.

مادر میمون کوچولو به او گفت: «دیدی پسرم! اگر تو بچۀ مرتب و منظمی بودی، هیچ‌وقت وسایل نقاشی‌ات را گم نمی‌کردی.»

میمون کوچولو که گریه می‌کرد، گفت: «من نمی‌توانم با دو تا مداد رنگی در مسابقه برنده شوم.»

مادر میمون هم هرچه گشت مداد رنگی‌ها را پیدا نکرد. شاید همة مداد رنگی‌ها از نامرتبیِ میمون کوچولو عصبانی بودند و رفته بودند در گوشه‌ای قایم شده بودند.

مادر گفت: «عجله کن، دارد دیر می‌شود. اگر دیر برسی نمی‌توانی در مسابقه شرکت کنی.»

میمون کوچولو هم با چشم‌های گریان، مداد قرمز و آبی را برداشت و رفت به‌طرف درخت بزرگ گردو. وقتی رسید دید همۀ دوستانش خیلی زودتر از او آمده‌اند و آمادۀ مسابقه هستند.

میمون کوچولو اشک‌هایش را پاک کرد و در گوشه‌ای ساکت و آرام نشست. دوستانش از اینکه او ساکت است و بازیگوشی نمی‌کند خیلی تعجب کردند و از او پرسیدند: «چی شده؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟»

میمون کوچولو گفت: «من مداد رنگی‌هایم را گم کرده‌ام، حالا فقط رنگ قرمز و آبی دارم.»

دوستانش همه با تعجب سرشان را تکان دادند و گفتند: «وای وای خیلی بد شد! مگر تو وسایلت را جمع نمی‌کردی سر جایش بگذاری؟»

میمون کوچولو با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت: «نه من فکر نمی‌کردم که این‌طور بشود. اصلاً دلم نمی‌خواست مداد رنگی‌های قشنگم را گم کنم.»

در همین موقع جغد دانا صدایش را صاف کرد و گفت: «بچه حیوانات عزیز، همۀ شما باید یک نقاشی از جنگل سبز قصه‌ها بکشید. ما به بهترین نقاشی جایزه می‌دهیم. حالا همه باهم شروع کنید.»

خیلی زود همه شروع کردند به نقاشی کشیدن. میمون کوچولوی غمگین ما هم شروع کرد به کشیدن نقاشی، آسمان کشید و آن را با مداد آبی‌رنگ زد. بعد هم یک گل قرمز قشنگ کشید. او رنگ سبز نداشت که برگ‌ها و درختان جنگل را بکشد.

وقتی نقاشی همه تمام شد، جغد دانا یکی‌یکی همۀ نقاشی‌ها را نگاه کرد. همه جنگل را خیلی زیبا کشیده بودند. جنگل با درختان سبز و قشنگ، با رودخانه و ماهی‌ها، پرنده‌ها و گل‌های رنگارنگ و زیبا، وقتی جغد دانا رسید به نقاشی میمون کوچولو، دید که وای! فقط آسمان آبی است و یک گل سرخ.

جغد گفت: «توی جنگل سرسبز ما خیلی چیزها هست که تو نکشیدی.»

میمون کوچولو سرش را پایین انداخت و گفت: «من مداد رنگی نداشتم، آن‌ها را گم کردم. من بچۀ نامرتب و بازیگوشی بودم و حالا نمی‌توانم در این مسابقه برنده شوم.»

جغد، ناراحت بالای شاخۀ درخت نشست و گفت: «عزیزان من، نقاشی‌های شما خیلی‌خیلی زیبا بودند. ما به همۀ نقاشی‌ها جایزه می‌دهیم؛ اما میمون کوچولو مداد رنگی نداشت و توانست جنگل قشنگ ما را نقاشی کند. ولی میمون کوچولو متوجه شده که نامرتب بودن چقدر کار بدی است. او قول داده که میمون منظم و عاقلی باشد. حالا ما به میمون کوچولو هم جایزه می‌دهیم»

جایزۀ او یک جعبه مداد رنگی بود. مداد رنگی‌هایی که میمون کوچولو از آن‌ها خوب خوب مراقبت می‌کرد.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *