قصه کودکانه پیش از خواب
ماه و چشمه
نویسنده: مژگان شیخی
جنگلی بود سبز و خرم. در گوشهای از این جنگل، چشمهی آبی بود. آب چشمه، تمیز و خنک بود. هرروز حیوانهای جنگل کنار چشمه میرفتند و از آب چشمه میخوردند.
روزی از روزها، وقتی حیوانها کنار چشمه رفتند، چند تا فیل بزرگ را دیدند. فیلها کنار چشمه ایستاده بودند و آب میخوردند. خرطومهای بزرگشان را داخل آب چشمه میکردند و گاهی هم روی پشت خود آب میریختند.
یکی از فیلها با پاهای پهن و بزرگ خود، توی چشمه رفته بود و آن را خراب کرده بود.
فیلها، هم چشمه را خراب کردند و هم آب آن را گلآلود. روزهای بعد هم کارشان همین بود. حیوانهای جنگل وقتی این چیزها را دیدند، به فکر افتادند. همه دورهم جمع شدند. باهمدیگر حرف زدند و مشورت کردند.
در میان حیوانهای جنگل، خرگوشِ پیر و دانایی بود به اسم «هوش گوش». او به حرف همهی حیوانها خوب گوش داد و آنوقت گفت: «فیلها بزرگ و قوی هستند. ما زورمان به آنها نمیرسد. آنها هم به حرف ما گوش نمیکنند. پس باید فکر کنیم و عقلمان را به کار بیندازیم و با یک نقشه، آنها را از چشمه دور کنیم.»
همه قبول کردند و گفتند: «بله، حق با هوش گوش است. باید نقشهای بکشیم»
هوش گوش خندید و گفت: «من قبلاً نقشهای کشیدهام.»
خارپشت پرسید: «چه نقشهای؟»
هوش گوش گفت: «بعداً خودتان میفهمید.»
غروب شد. هوش گوش پیش فیلها رفت. آنها را صدا زد و گفت: «آهای فیلهای بزرگ. با شما کار دارم!»
رییس فیلها جلو آمد و پرسید: «چه میخواهی فسقلی؟»
هوش گوش گفت: «من نمایندهی ماه هستم. او مرا فرستاده تا پیغامی به شما بدهم.»
فیل با تعجب خرطومش را بالا برد و پرسید: «همان ماهِ توی آسمان؟»
هوش گوش گفت: «بله، همان ماه!»
فیل پرسید: «خب… چه پیغامی؟ بگو!»
هوش گوش گفت: «ماه پیغام داده که چشمه مال اوست. شما فیلها حق ندارید از آب چشمه بردارید.»
فیل بزرگ خندید. خرطومش را بهطرف ماه گرفت. نعرهی بلندی کشید و گفت: «چه حرف مسخرهای! اگر از آب چشمه برداریم، مثلاً چه میشود؟»
هوش گوش گفت: «آنوقت ماه عصبانی میشود و همهی شما را کور میکند!»
فیلها با صدای بلندی شروع کردند به خندیدن. خرگوش پیر گفت: «اگر حرف مرا باور نمیکنید، خودتان کنار چشمه بروید. آنوقت میبینید که ماه در چشمه است!»
هوش گوش این را گفت و رفت.
فیلها دورهم جمع شدند. هرکدام چیزی میگفتند.
یکی گفت: «این خرگوش دروغ میگوید.»
دیگری گفت: «شاید هم راست بگوید. اگر کور شدیم چی؟»
رییس فیلها گفت: «باید کنار چشمه برویم و ببینیم این خرگوش چه میگوید. اگر چشمه مال ماه باشد، بالاخره یکجوری معلوم میشود.»
هوا دیگر تاریک شده بود. فیلها بهطرف چشمه به راه افتادند. وقتی به آنجا نزدیک شدند، فیل بزرگ گفت: «شما همینجا بمانید تا من بروم ببینم چه خبر است.»
فیل بزرگ آهستهآهسته به چشمه نزدیک شد و توی چشمه را نگاه کرد. چشمهایش از تعجب گرد شد. ماه در چشمه بود! فیل نمیدانست این عکس ماه است که توی آب چشمه افتاده. با خود گفت: «پس خرگوش راست میگفت. لابد این چشمه یکی از خانههای ماه است و امشب او اینجاست.»
بعد، آهسته خرطومش را در آب چشمه فروبرد. آب تکان خورد و عکس ماه لرزید. فیل بزرگ فکر کرد که ماه عصبانی شده و همین حالاست که او را کور کند. ترسید و از جلو چشمه فرار کرد و فوری به بقیهی فیلها دستور داد: «باید هرچه زودتر ازاینجا فرار کنیم.»
فیلها با سرعت ازآنجا دور شدند و رفتند.
حیوانها از «هوش گوش» تشکر کردند و بهطرف چشمه به راه افتادند.