قصه کودکانه پیش از خواب
لباس عروسک آهنی
ـ مترجم: مریم خرم
عروسکی بود که جنسش از آهـن بـود. به همین دلیل عروسکهای دیگر او را «آهنی» مینامیدند. همه او را دوست میداشتند و البته او دوستان زیادی داشت که جنسشان از چیزهای دیگر بود.
یک روز گرم بهاری، وقتی خورشید درست به وسط آسمان رسید و همهجا را غرق روشنایی و گرما کرد، عروسک پلاستیکی گفت: «آهنی چطور است برویم کمی شنا کنیم؟» «آهنی» پاسخ داد: «من تا حالا در آب شنا نکردهام. شنا بلد نیستم.»
عروسک پلاستیکی گفت: «مهم نیست، من به تو یاد میدهم.» و پس از گفتن این حرف دست دوستش را کشید و دواندوان بهطرف دریا رفتند.
وقتی به آب رسیدند خود را در آن انداختند، خوشبختانه چون آب عمیق نبود مشکل خاصی پیش نیامد. اما کمـی کـه گذشت چون آهنی خیلی سنگین بود در آب فرو رفت ولی عروسک پلاستیکی روی آب ماند. بالاخره با سختی فراوان از داخل آب بیرون آمدند و خسته و نالان همانجا دراز کشیدند.
آب بدن عروسک پارچهای با وزش باد خشک شد، اما آب بدن عروسک آهنی تبدیل به قطرات زردرنگ و بدشکلی شد که آنها نمیدانستند چیست. چند روز گذشت، پوست بدن عروسک آهنی ورقه ورقه شد و ریخت. آهنی بیچاره روی تختش دراز کشیده بود و فریاد میزد: «درد میکند، درد میکند!»
همه دوستانش دورش جمع شده بودند و هرکسی نظرش را میگفت.
عروسک گچی گفت: «از آن روزی که به دریا رفتهای مریض شدهای حالا بهتر است لباسی از رنگ روغن به تو بپوشانند.»
عروسک پلاستیکی گفت: «لباس رنگ روغنی بعد از مدتی از بین میرود. بهتر است مثل من لباس پلاستیکی بپوشی.»
عروسک پارچهای گفت: «لباس پلاستیکی بعد از مدتی خشک و خراب میشود، بهتر است مثل من لباس پارچهای بپوشی که هم نرم است و هم گرم.
به این ترتیب عروسک آهنی چندین نوع لباس را امتحان کرد، ولی هیچکدام مناسب نبودند. همه ناراحت بودند و نمیدانستند چگونه به دوستشان کمک کنند.
دیلینگ، دیلینگ، دیلینگ! یک دوچرخهي بزرگ به آن طرف میآمد. عروسک پلاستیکی فوراً از او پرسید: «آقا دوچرخه، تو که بدنت آهنی است چه کردهای که لباست برق میزند، آیا لباس گرانقیمتی پوشیدهای؟»
دوچرخه مکثی کرد و گفت: «چطور، مگر تو هم میخواهی از این لباسها بپوشی؟» عروسک پلاستیکی سری تکان داد و گفت: «نه! برای دوستم، عروسک آهنی میخواهم.»
دوچرخه نگاهی به آهنی بیچاره انداخت که روی تخت دراز کشیده بود و گفت: «اتفاقاً به خوب کسی مراجعه کردهاید، دوای درد او پیش من است اگر لباسی که تن من است او هم بپوشد دیگر هیچ اتفاقی برایش نخواهد افتاد. قویتر هم خواهد شد فقط یک شرط دارد اینکه ترس را کنار بگذارد و هر چه من میگویم انجام بدهد.»
آهنی از تخت بیرون جست و گفت: «کی گفته من میترسم.»
بقیه دوستانش نیز به دوچرخه گفتند: «آهـنـی خیلی قوی است، از هیچچیزی نمیترسد حتی از درد کشیدن دوچرخه فکری کرد و گفت: «خیلی خوب، پس من شما را به جایی میبرم که او بتواند لباس براق و تمیزی مثل مال من بپوشد.»
همه با دوچرخه آمدند تا به کارخانهي آبنقره رسیدند. در این کارخانه همهچیز در آبنقره فرو میرفت. دوچرخه، آهنی را به دست یکی از کارکنان آنجا سپرد. او نیز از آهنی پرسید: «خوب، بگو ببینم، تو از درد میترسی؟»
آهنی پاسخ داد: «نه، نمیترسم.»
-«خیلی خوب شد، پس بگذار من اول چیزهای بدی که روی بدنت به وجود آمده پاککنم.» او سر تا پای بدن آهنی را با سمباده پاک کرد و صیقل داد. اگرچه آهنی خیلی دردش آمده بود ولی طبق قولی که داده بود صدایش درنیامد. فقط پس از چند دقیقه دید که دیگر اثری از آن زنگهای زشتی که روی بدنش به وجود آمده بود باقی نمانده است. بعد از چند دقیقه آن مرد به آهنی گفت: «حالا از تو خواهش میکنیم تا یک حمام بگیری.» آهنی با شنیدن کلمهی حمام وحشتزده شد و گفت: «اما من نمیتوانم روی بدنم آب بریزم چون دوباره زنگ میزنم!»
-«اما تو از آن حمامهایی که دیگران میگیرند نخواهی گرفت مال تو فرق میکند. آن مرد او را به کنار یک استخر برد و به او گفت تا وارد استخر شود. آهنی وارد استخر شد. احساس کرد تمام وجودش از گرمای آب استخر میسوزد. اشکش درآمد و با عجله گفت: «اینکه خیلی داغ است.»
دوچرخه خندهای کرد و گفت: «اینیک نوع آب اسیدی است که برای تمیز کردن و ضدزنگ کردن بدن تو به کار میرود.»
بعد از مدتی آهنی را از داخل استخر بیرون آوردند. اصلاً قابل شناختن نبود! خیلی عوض شده بود، درست مثل دوچرخه، براق و زیبا شده بود. تمام دوستانش از خوشحالی برایش دست زدند و تبریک گفتند.
آهنی که حالا دیگر خیلی زیبا و تمیز شده بود، از دوست عزیزش دوچرخه تشکر کرد و سپس بهاتفاق دوستانش با خیال راحت به کنار دریا رفتند و بازی کردند.