قصه کودکانه پیش از خواب
غولچه و دختر بادام
نویسنده: شکوه قاسم نیا
یکی بود یکی نبود. یک غولچه بود که روزی یک دانه بادام میخورد و یک انگشتانه آب.
یک روز آب و بادامش را نخورد. بادام را کاشت و با انگشتانه به آن آب داد. درخت بادامی سبز شد با سه شاخهی پربادام.
روی شاخهی اول، گنجشکی نشست و لانه ساخت.
روی شاخهی دوم، کلاغی نشست و لانه ساخت.
روی شاخهی سوم، کبوتری نشست و لانه ساخت.
غولچه ی قصهی ما گرسنه شد. به شاخهی اول نگاه کرد و داد زد: «آهای گنجشکک! زود یک دانه بادام بچین و برایم بینداز!»
گنجشکه جواب داد: «چرا من بچینم؟ خودت دستت را دراز کن و بچین.»
غولچه عصبانی شد. دست راستش را دراز کرد، گنجشک را از شاخه چید و پرت کرد به آن دورها.
بعد به شاخهی دوم نگاه کرد و داد زد: «آهای، کلاغک! زود یک دانه بادام بچین و برایم بینداز!»
کلاغه گفت: «به من چه! خودت دستت را دراز کن و بچین.»
غولچه عصبانی شد. دست چپش را دراز کرد، کلاغک را از شاخه چید و پرت کرد به آن دورها.
کبوتری که روی شاخهی سوم بود، همهچیز را دید و شنید. از عاقبت کار خود ترسید. زود با نوکش سه دانه بادام چید و انداخت پایین. بادامها افتادند روی شکم غولچه، که زیر درخت خوابیده بود.
غولچه دستی به روی شکمش کشید و هر سه بادام را برداشت. اولی را شکست و خورد، تلخ بود.
دومی را شکست و خورد، تلخ بود. عصبانی شد. هر دو دستش را دراز کرد تا کبوتر را از شاخه بچیند؛ که یکدفعه بادام سوم از توی مشتش افتاد به زمین، خورد به سنگ و شکست. از توی آن یک دختر بیرون آمد. سفید و قشنگ مثل قرص ماه. پایش که به زمین رسید، شروع کرد به قد کشیدن. قد کشید و قد کشید تا رسید به شاخههای درخت بادام.
به شاخهی اول نگاه کرد. لانهی گنجشک را دید و خود گنجشک را ندید.
به شاخهی دوم نگاه کرد. لانهی کلاغ را دید و خود کلاغ را ندید.
به شاخهی سوم نگاه کرد. کبوتر را دید که توی لانهاش نشسته بود. از او سراغ گنجشک و کلاغ را گرفت.
کبوتر آهی کشید و گریه کرد. آه و اشک او باد و باران شد و به تن درخت خورد. برگهای درخت، زرد و خشک شد و ریخت. پاییز از راه رسید.
دختر بادام، کبوتر را از شاخهی خشک برداشت و روی شانهی خودش گذاشت و خواست برود، که غولچه صدایش زد:
– نرو، دختر بادام! پیش من بمان!
دختر بادام گفت: «چرا نروم؟ چرا بمانم؟»
غولچه گفت: «چونکه میخواهم زن من بشوی.»
دختر بادام گفت: «اگر زنت بشوم، خانهام را کجا میسازی؟»
غولچه گفت: «همینجا، زیر درخت بادام!»
دختر گفت: «زیر درختی که نه گنجشک دارد و نه کلاغ؟! نه، زنت نمیشوم!»
و راه افتاد که برود. غولچه التماس کرد:
– نه، نرو، صبر کن تا گنجشک و کلاغِ این درخت را به لانههایشان برگردانم!
دختر بادام صبر کرد. غولچه سرش را چرخاند بهطرف راست. چشمهایش را تیز کرد و نگاه کرد.
در آن دورها، گنجشکِ درخت بادام را دید که توی یک چاله آب افتاده بود و پرپر میزد.
بعد سرش را چرخاند بهطرف چپ، خوب نگاه کرد. در آن دورها، کلاغِ درخت بادام را دید که لابهلای یک بوتهی خار گیر کرده بود و بالبال میزد.
غولچه ی قصهی ما، هر دو دستش را دراز کرد. با دست راست، گنجشک را از چاله بیرون آورد. با دست چپ هم کلاغ را از لای بوتهی خار بیرون کشید. هر دو را آورد و گذاشت توی لانههایشان، روی درخت بادام.
گنجشک و کلاغ خواستند که قهر کنند و بروند، اما غولچه التماس کرد:
– نه، نروید! بمانید! اگر بروید، دختر بادام، زن من نمیشود.
گنجشک و کلاغ دلشان سوخت و ماندند. بعد هم شروع کردند به آواز خواندن.
دختر بادام خوشحال شد. کبوتر را از شانهاش برداشت و روی شاخهی سوم گذاشت، کبوتر هم شروع کرد به خواندن. درخت بادام پر از آواز پرندهها شد.
دختر بادام از شادی خندید. خندههایش شکوفه شد و به شاخههای درخت نشست. بهار از راه رسید.
غولچه ی قصهی ما، لباس دامادی پوشید و با دختر بادام عروسی کرد. بعد هم خانهای قشنگ، زیر درخت بادام ساخت، خانهای با سه پنجره. پنجرهی اول رو به لانهی گنجشک باز میشد، پنجرهی دوم رو به لانهی کلاغ و پنجرهی سوم رو به لانهی کبوتر باز میشد.