قصه-های-شب-برای-کودکان-ایپابفا-غاز-طلایی

قصه کودکانه پیش از خواب: غاز طلایی / خوش قلب و مهربان باش

قصه کودکانه پیش از خواب

غاز طلایی

نویسنده: برادران گریم

مترجم: سپیده خلیلی

جداکننده متن Q38

به نام خدا

مردی سه پسر داشت. اسم کوچک‌ترین پسرش را «کودن» گذاشته بودند. آن‌ها به او اجازه نمی‌دادند دست به کاری بزند و همیشه او را نادیده می‌گرفتند.

روزی پدر، پسر اول را به جنگل فرستاد تا چوب بیاورد. مادرش یک خاگینه‌ی نرم و خوشمزه و یک شیشه آب‌میوه را در دستمالی پیچید و به او داد که گرسنه و تشنه نماند.

همین‌که پسر وارد جنگل شد، پیرمرد کوتوله‌ای به سراغش آمد و گفت: «روزبه‌خیر، من خیلی گرسنه و تشنه‌ام. یک تکه از خاگینه و یک جرعه از آب‌میوه‌ات را به من بده.»

پسر گفت: «اگر خاگینه و آب‌میوه‌ام را به تو بدهم، برای خودم چیزی نمی‌ماند. برو دنبال کارت.»

پس به راهش ادامه داد تا به‌جای موردنظرش رسید، بعد تبرش را درآورد و مشغول هیزم شکستن شد. کمی بعد، ناگهان درختی که به آن تبر می‌زد افتاد و تبر به بازوی پسر خورد. او مجبور شد به خانه برود و زخمش را ببندد. پیرمرد کوتوله از دور می‌خندید؛ چون خودش این کار را کرده بود.

بعد از او پسر دوم به جنگل رفت. مادر به او هم یک خاگینه‌ی نرم و خوشمزه و یک شیشه آب‌میوه داد. این بار هم پیرمرد کوتوله آمد و از پسر خواهش کرد به او یک تکه خاگینه و یک جرعه آب‌میوه بدهد.

اما پسر دوم هم گفت: «اگر چیزی از غذایم به تو بدهم، خودم کم می‌آورم. برو دنبال کارت.»

پیرمرد همان‌جا ایستاد و پسر، بی‌تفاوت از کنار او گذشت. درختی پیدا کرد و همین‌که چند ضربه به درخت زد، درخت روی پایش افتاد و پسر مجبور شد، با پای زخمی به خانه برود. فردای آن روز پسر سومی گفت: «پدر اجازه بدهید من به جنگل بروم و چوب بیاورم.»

پدر گفت: «تو از این کارها سر درنمی‌آوری، پس بهتر است از خانه بیرون نروی. برادرهایت زرنگ بودند رفتند و زخمی شدند.» اما پسر آن‌قدر اصرار کرد که پدرش راضی شد و گفت: «برو، اما مواظب خودت باش.»

مادر با غرغر به او یک خاگینه‌ی سفت و بی شکر داد و یک شیشه آب هم همراه او کرد. وقتی‌که پسر وارد جنگل شد، همان پیرمرد کوتوله به سراغ او آمد، سلام کرد و گفت: «یک تکه از خاگینه و یک جرعه از نوشیدنی‌ات به من بده، خیلی گرسنه و تشنه‌ام.»

پسر گفت: «من فقط خاگینه‌ی بی شکر و آب دارم. اگر دوست داری، بیا باهم آن‌ها را بخوریم.» آن‌وقت «کودن» خاگینه‌اش را درآورد؛ کمی از آن خورد و فهمید که شیرین و نرم است. توی شیشه هم به‌جای آب، آب‌میوه بود. وقتی‌که غذایشان تمام شد، کوتوله گفت: «تو قلب مهربانی داری و هر چه داشتی، از ته دل با من قسمت کردی، من هم خوشبختی را به تو هدیه می‌دهم. حالا خوب گوش کن، آنجا یک درخت پیر است. تنه‌ی آن را قطع کن تا به چیزی که می‌خواهی برسی.» و بعد خداحافظی کرد و رفت.

«کودن» درخت را پیدا کرد و تنه‌ی آن را انداخت. توی تنه‌ی درخت یک غاز با پرهای طلایی نشسته بود. او غاز را برداشت و راه افتاد تا برگردد؛ اما شب شده بود و مجبور شد در مهمانخانه‌ای بخوابد تا صبح شود. مهمانخانه چی سه دختر داشت. دخترها غاز را دیدند و کنجکاو شدند تا از نزدیک، این پرنده‌ی عجیب را ببینند. هر یک از دخترها می‌خواست یکی از پرهای طلایی غاز را بکند و برای خودش نگه دارد.

دختر بزرگ‌تر با خودش گفت: «تا یک پر از این غاز نکنم، آرام نمی‌نشینم.» بعد صبر کرد تا کودن برای کاری از مهمانخانه بیرون رفت. آن‌وقت زود به سراغ غاز رفت و همین‌که به آن دست زد، دستش به غاز چسبید. کمی بعد دختر دومی‌ آمد تا یک پر از غاز بکند. او خواست خواهرش را کنار بزند؛ اما تا دستش به خواهرش خورد، دستش به او چسبید.

سرانجام دختر سومی هم آمد تا یک پر بکند؛ خواهرها فریاد زدند: «جلوتر نیا، جلوتر نیا!» اما دختر نفهمید که چرا نباید جلوتر برود و فکر کرد: «اگر آن‌ها اینجا هستند، پس من هم می‌توانم باشم» و به‌طرف آن‌ها پرید؛ اما همین‌که دستش به خواهرهایش خورد، دستش به آن‌ها چسبید و هر سه مجبور شدند آن شب تا صبح پیش غاز بمانند.

صبح روز بعد، کودن، بی‌توجه به سه دختری که به غاز چسبیده بودند غاز را زیر بغلش گذاشت و رفت. هر جا می‌رفت، دخترها دنبالش می‌رفتند تا اینکه در وسط میدان شهر، با کشیش روبرو شدند. وقتی کشیش آن‌ها را در آن وضع دید، گفت: «دخترهای بی‌حیا، خجالت بکشید! چرا دنبال این پسر راه افتاده‌اید؟ بروید و دست از سرش بردارید.» کشیش آستین دختر سومی را کشید. ولی دستش به آستین او چسبید و مجبور شد خودش هم دنبال آن‌ها برود.

اما کمی بعد، خادم کلیسا آمد و دید کشیش دنبال دخترها این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. تعجب کرد و فریاد زد: «ای‌وای، آقای کشیش با این عجله کجا می‌روید؟ فراموش نکنید که ما امروز در کلیسا مراسمی داریم!»

خادم دنبال کشیش دوید و دستش را گرفت؛ ولی دست او هم به آن‌ها چسبید. در همین هنگام، دو دهقان که کلنگ‌ها و چنگال‌هایشان را روی دوش گرفته بودند، از آنجا می‌گذشتند. کشیش آن‌ها را صدا زد و خواهش کرد که او و خادم را جدا کنند؛ اما همین‌که دست دهقان‌ها به خادم خورد، به او چسبیدند و به‌این‌ترتیب، هفت‌تایی دنبال کودن و غاز راه افتادند. در آن شهر پادشاهی زندگی می‌کرد که یک دختر داشت. این دختر آن‌قدر جدی بود که هیچ‌کس نمی‌توانست او را بخنداند. برای همین، پادشاه گفته بود که هر کس دخترش را بخنداند، می‌تواند با او ازدواج کند. کودن و همراهانش از جلو دختر رد شدند. همین‌که چشم دختر به آن‌ها افتاد، با صدای بلند خندید و هرچه می‌خندید خنده‌اش بند نمی‌آمد.

به پادشاه خبر رسید که طبق گفته‌ی خودش، باید اجازه بدهد دخترش با کودن ازدواج کند؛ اما پادشاه دلش راضی نمی‌شد و دنبال بهانه می‌گشت. عاقبت گفت: «این پسر اول باید یک نفر را پیدا کند تا آبِ بشکه‌هایی را که در زیرزمین قصر است، بنوشد.»

کودن به یاد پیرمرد کوتوله افتاد. فوراً به جنگل رفت. دید در همان‌جایی که درخت را انداخته بود، مرد غمگینی نشسته است. کودن از مرد پرسید: «چرا این‌قدر ناراحتی؟»

مرد جواب داد: «من خیلی تشنه‌ام و نمی‌توانم به‌اندازه‌ی کافی نوشیدنی پیدا کنم. تازه یک بشکه آب خورده‌ام؛ اما آن آب انگار یک قطره‌ای بود که روی یک سنگ داغ افتاد.»

کودن با خوشحالی گفت: «من می‌توانم به تو کمک کنم. کافی است با من بیایی تا تشنگی‌ات برطرف شود.» بعد مرد را به زیرزمین قصر پادشاه برد. از کف زیرزمین تا سقف پر از بشکه‌های آب بود. مرد یکی‌یکی درِ بشکه‌های بزرگ را باز کرد و نوشید. او آن‌قدر نوشید تا نصف بشکه‌ها خالی شد. بعد از یک روز آب همه‌ی بشکه‌ها تمام شد.

کودن نزد پادشاه رفت و سراغ عروسش را گرفت؛ اما پادشاه دلش نمی‌خواست دخترش را به مردی بدهد که همه او را کودن صدا می‌زدند. درنتیجه بهانه‌ی جدیدی آورد گفت: «تو باید مردی را پیدا کنی که بتواند یک کوه نان را بخورد.» کودن دوباره به جنگل رفت. مردی روی همان درخت نشسته بود. مرد غمگین بود و خودش را با یک تسمه‌ی چرمی، محکم بسته بود. کودن از مرد پرسید: «چرا خودت را بسته‌ای؟»

مرد جواب داد: «از شدت گرسنگی! به‌اندازه‌ی یک تنور، نان خورده‌ام؛ اما بازهم گرسنه‌ام. پس باید خودم را ببندم تا گرسنگی را حس نکنم.»

کودن خوشحال شد و گفت: «کمربندت را باز کن و همراه من بیا. تو باید حسابی غذا بخوری.»

کودن، مرد را به حیاط قصر پادشاه برد. در آنجا تمام آردهای آن سرزمین را جمع کرده بودند و یک کوه نان پخته بودند. مرد جنگلی شروع به خوردن کرد و در عرض یک روز و یک شب، تمام نان‌ها را خورد.

کودن دوباره سراغ عروسش را گرفت؛ اما پادشاه یک‌بار دیگر بهانه آورد و از او خواست تا برایش یک کشتی بیاورد که در خشکی هم مثل روی آب حرکت کند. بعد به او قول داد که اگر از عهده‌ی این کار برآید، اجازه می‌دهد که با دخترش ازدواج کند.

کودن یک‌بار دیگر به جنگل رفت. پیرمرد کوتوله آنجا نشسته بود.

پیرمرد گفت: «من از غذای تو خوردم و نوشیدم و حالا می‌خواهم آن کشتی را به تو بدهم. من تمام این کارها را به خاطر قلب مهربان و بخشنده‌ی‌ تو می‌کنم.»

و بعد آن کشتی را به او داد و پادشاه دیگر نتوانست مانع ازدواج او با دخترش بشود. جشن عروسی برگزار شد. کودن تمام قلمرو پادشاه را به ارث برد و سال‌های سال با ملکه‌اش به خوبی و خوشی زندگی کرد.

قصه کودکانه پیش از خواب: غاز طلایی / خوش قلب و مهربان باش 1



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *