قصه کودکانه پیش از خواب
عروسک نخودی
به نام خدای مهربان
مریم، دختر خوب و مهربانی است که با پدر و مادر و مادربزرگش در خانۀ کوچکی زندگی میکند. او هرروز با مادرش به خرید میرود، بعد به خانه برمیگردد و با اسباببازیهایش بازی میکند یا به قصههای قشنگی که مادربزرگ تعریف میکند، گوش میدهد.
یک روز وقتی مریم همراه مادرش به خرید رفته بود، پشت ویترین یک مغازه، عروسک بزرگی را دید که به او لبخند میزد. مریم همانجا ایستاد و گفت: «مادر جون، این عروسک را برایم بخر.»
مادرِ مریم، نگاهی به عروسک بزرگ انداخت و گفت: «تو اسباببازیهای قشنگی داری که بین آنها عروسک هم هست.»
مریم با اصرار گفت: «ولی من این عروسک را دوست دارم، فقط همین را میخواهم.»
مادر که خیلی کار داشت، دست مریم را کشید و او را با خودش برد؛ اما مریم تمام راه از مادر میخواست برایش آن عروسک بزرگ را بخرد. وقتی به خانه برگشتند، مادربزرگ از اینکه مریم مثل همیشه شاد و خوشاخلاق نبود خیلی تعجب کرد و علت ناراحتیاش را پرسید. مریم با بداخلاقی گفت: «من عروسک بزرگی را که پشت ویترین بود میخواهم. ولی مادر حاضر نیست آن را بخرد.»
مادربزرگ گفت: «تو که اسباببازیهای خوبی داری.»
مریم جواب داد: «هیچکدام از آنها را دیگر دوست ندارم. با همهشان قبلاً بازی کردهام. حالا عروسک تازه میخواهم…»
مادر، لحظهای با ناراحتی به مریم نگاه کرد و بعد به آشپزخانه رفت. مادربزرگ هم که دید مریم به حرفهایش گوش نمیدهد، او را تنها گذاشت و به اتاقش رفت. مریم در گوشهای نشست و با خودش گفت: «معلوم است که مادر و مادربزرگ مرا دوست ندارند. وگرنه مادر، آن عروسک را میخرید یا مادربزرگ مجبورش میکرد آن را برایم بخرد.»
و با این فکرها بیشتر ناراحت شد. آنقدر همانجا نشست تا خوابش برد. وقتی بیدار شد صورت مهربان مادربزرگ را دید. مادربزرگ خندهکنان دست مریم را گرفت و بلندش کرد و گفت: «من فکر خوبی کردهام تا تو هم به عروسک تازهای برسی.»
مریم با خوشحالی صورتش را شست و همراه مادربزرگ رفت. مادربزرگ روی یک سینی تعداد زیادی نخود ریخت و بعد به تعداد نخودها از پارچههایی که در خانه داشتند و به درد هیچ کار نمیخورد، تکههای کوچکی برید و رو به مریم کرد و گفت: «برای هرکدام از این نخودها، چشم و ابرو و دماغ و دهان بکش.»
مریم با تعجب گفت: «ولی مادربزرگ، اینها خیلی کوچولو هستند!»
مادربزرگ سری تکان داد و گفت: «تو خیلی قشنگ نقاشی میکنی. پس میتوانی برای نخودها هم صورت کوچک و قشنگی بکشی.»
مریم مداد سیاهی برداشت و با دقت شروع به کشیدن چشم و ابرو برای نخودها کرد. نخود اول زیاد قشنگ نشد؛ اما مریم که یاد گرفته بود چکار کند، نخود دوم را خیلی خوب نقاشی کرد و همینطور هم نخود سوم و چهارم و تمام نخودهای توی سینی را. بعد مادربزرگ تکه پارچههای رنگارنگ را مثل روسریهایی کوچک روی نخودها بست و همه را توی سینی چید. حالا توی سینی، پر از عروسکهای نخودی قشنگ به رنگها و شکلهای مختلف بود. مریم با دیدن آنها با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید و گفت: «نگاه کنید مادربزرگ، چقدر قشنگ و بامزه شدهاند.»
مادربزرگ گفت: «وقتیکه مثل تو دختر کوچکی بودم، با این عروسکها بازی میکردم و به عروسکهای بزرگ پشت ویترین مغازهها هم احتیاجی نداشتم.»
مریم لحظهای به مادربزرگ خیره شد، بعد دستهای کوچکش را باز کرد و او را در آغوش کشید و بوسید و گفت: «من هم این عروسکها را خیلی دوست دارم مادربزرگ. چون من و شما باهمدیگر آنها را درست کردهایم. حالا دیگر من بهجای یک عروسک، یک عالمه عروسک تازه دارم.»