قصه کودکانه پیش از خواب
طاووس مغرور
به نام خدای مهربان
در جنگلی بزرگ و سرسبز، طاووس قشنگی میان درختان بلند لانه داشت. طاووس هرروز از لانهاش بیرون میآمد، کنار دریاچۀ آرام و آبی میرفت، دمش را که پرهای رنگارنگ داشت، مثل چتری زیبا باز میکرد و در آب زلال دریاچه به خودش خیره میشد. بقیۀ حیوانات جنگل هم با دیدن این منظره جلو میآمدند و همه، زیبایی دم طاووس را تحسین میکردند. کمکم طاووس از شنیدن این تعریفها مغرور و مغرورتر شد. وقتی پرندگان کنار لانهاش میرفتند و میگفتند: «طاووسِ قشنگ! بیا بیرون تا باهم دنبال دانههای خوشمزه بگردیم» طاووس جواب میداد: «من خستهام، نمیتوانم بیرون بیایم.» و با خودش فکر میکرد: «من به این زیبایی چرا باید مثل پرندههای معمولی جنگل، لای علفها و سبزهها دنبال غذا بگردم؟»
وقتی خرگوش خانم که همسایهاش بود صدایش میزد و میگفت: «طاووس قشنگ، بیا بیرون تا باهم حرف بزنیم و بازی کنیم.» طاووس جواب میداد: «حالا وقت ندارم. میخواهم بخوابم.» و با خودش فکر میکرد: «من به این زیبایی نباید مثل بقیۀ حیوانات زیر آفتاب بمانم.»
طاووس، خودش را از دوستان و همسایههایش کنار میکشید. در مهمانیها و بازیهای آنها شرکت نمیکرد، با هیچکدام از آنها حرف نمیزد. فقط کنار دریاچه میرفت، دمش را باز میکرد و در آب، خودش را نگاه میکرد؛ اما دیگر حیوانات جنگل جلو نمیآمدند تا زیبایی چتر رنگارنگ دم طاووس را تحسین کنند. آنها هم با دیدن رفتار طاووس، ناراحت شده بودند، دیگر هیچ حیوانی به دیدن او نمیرفت و هیچکس او را به لانهاش دعوت نمیکرد.
طاووس، تنهای تنها مانده بود. گاهی اوقات، وقتی از لانهاش بیرون میآمد و کنار پرچین میایستاد، به خانۀ خرگوش خانم نگاه میکرد که حیوانات جنگل در آن جمع شده بودند و حرف میزدند و میخندیدند. آنوقت طاووس با خودش میگفت: «کاش من هم الآن پهلوی آنها بودم. کاش با من هم حرف میزدند.»
بعضی وقتها هم پرندگان را میدید که در آسمان پرواز میکنند و چرخ میزنند، روی علفهای نرم پایین میآیند و دنبال دانه میگردند، با خودش میگفت: «کاش من هم الآن پهلوی بقیۀ پرندههای جنگل بودم. حتماً به من هم مثل آنها خیلی خوش میگذشت.» و برای اینکه تنهاییاش را فراموش کند، دوباره کنار دریاچه میرفت و در آب به دُم زیبایش خیره میشد؛ اما دیگر مثل سابق از دیدن خودش خوشحال نمیشد و با خودش میگفت: «قشنگی من چه فایدهای دارد، وقتی هیچکس را ندارم که با من دوست باشد.»
طاووس، غمگین بود، غذا نمیخورد، از لانهاش بیرون نمیآمد. کمکم خرگوش خانم که چند روز بود طاووس را ندیده بود نگران شد و به بقیۀ حیوانات جنگل خبر داد. همه دورهم جمع شدند و تصمیم گرفتند به دیدن طاووس بروند.
خرگوش خانم گفت: «شاید مریض شده باشد، من برایش آش درست میکنم.»
همۀ حیوانات قبول کردند که در پختن آش به خرگوش خانم کمک کنند. هرکدام از این حیواناتِ مهربان و خوب، با خودشان چیزی آوردند. خرگوش کوچولوها، دنبال هویج رفتند. پرندگان، دانههای گندم و جو و عدس و لوبیا آوردند. آهو و گوزن، سبزیهای تازه کندند. هر کس هر کاری که از دستش برمیآمد انجام داد تا آش خوشمزهای برای طاووس درست کردند.
وقتی آش آماده شد، آن را در کاسهای ریختند و همه باهم به لانۀ طاووس رفتند. طاووس که تنها و غمگین خوابیده بود، از دیدن آنها خیلی خوشحال شد. خرگوش خانم کاسهاش را به او داد. طاووس آن را گرفت و از همۀ حیوانات تشکر کرد و گفت: «شما باید مرا ببخشید. من به خودم خیلی مغرور بودم. فکر میکردم زیبایی بهتنهایی کافی است؛ اما حالا میبینم «مهربانی و خوبی» است که اهمیت دارد. چطور میتوانم رفتار بدم را جبران کنم؟»
گنجشک کوچولویی پرواز کرد و روی شانۀ آهو نشست و گفت: «همینکه تو متوجه رفتار نادرستت شدی کافی است. حالا برای خوشحال کردن ما، دُم قشنگت را باز کن تا پرهای رنگارنگت را ببینیم.»
همۀ حیوانات خندیدند و طاووس با خوشحالی دمش را مثل چتری زیبا باز کرد؛ اما دیگر میدانست نباید از داشتن دم زیبا مغرور باشد، بلکه باید سعی کند با مهربانی و خوشرفتاری، دوستان خوبش را راضی نگه دارد.