قصه کودکانه پیش از خواب
شیشه شیر مال کیست؟
ـ مترجم: مریم خرم
«سانی» کوچولو که پنج ساله شده بود همراه پدر و مادرش در طبقهی سوم یک آپارتمان زندگی میکردند. آقای «پانلی» نیز امسال شصت و پنج ساله شده بود و او نیز در آپارتمان روبروی آپارتمان سانی کوچولو و خانوادهاش زندگی میکرد.
مادر سانی به شیر فروش سفارش کرده بود که هر روز یک شیشه شیر برای سانی بیاورد. اتفاقاً آقای پانلی نیز سفارش روزی یک شیشه شیر را داده بود و به این ترتیب هر روز شیر فروش دو شیشه شیر برای آن دو آپارتمان روی پلههای طبقهی اول میگذاشت. هرروز وقتیکه مادر برای آوردن شیر سانی به طبقه اول میرفت به خاطر داشت که شیشه شیر آقای پانلی را نیز برای او بیاورد. اغلب سانی دوست داشت شیشه شیر را خودش برای آقای پانلی به در خانهاش ببرد و آقای پانلی نیز هر روز به او یک شکلات میداد یا قصهی زیبایی برایش تعریف میکرد.
یک روز صبح زود مادر سانی برای انجام کاری از خانه خارج شده بود. سانی خودش به طبقه اول رفت تا شیشهها را بیاورد. با دست چپش یک شیشه، و با دست راستش یک شیشه دیگر را گرفت و با زحمت و آرامآرام از پلهها بالا آمد.
درست وقتیکه پایش را روی پلههای طبقهی سوم گذاشت، شیشهای که در دست چپش بود برگشت و شیر از داخل شیشه بیرون ریخت. شیر درست مثل یک نهر کوچک سفید تا پلههای پایین و پایینتر رفت.
سانی فکر کرد: فقط یک شیشه مانده، حالا آن را من بخورم یا آقای پانلی؟ ولی فوراً یادش آمد که آقای پانلی مثل پدربزرگش است و سنش نسبتاً زیاد است مگر مادر همیشه نمیگوید که باید مواظب افراد مسن بود و به آنها غیر از احترام، از نظر غذا نیز باید رسید. پس بهتر است این شیشه را به آقای پانلی بدهم.
درحالیکه شیشه خالی را در پشتش پنهان کرده بود و شیشهی دیگر را که دارای شیر بود جلو گرفته بود با پاهایش در زد و گفت: «آقای پانلی لطفاً در را بازکنید. مادرم نیست و مـن امروز شیشهها را بالا آوردم.»
آقای پانلی در را باز کرد و درحالیکه میخندید دستی به سر سانی کوچولو کشید و از او تشکر کرد. سانی هم خیلی زود و سریع شیشه شیر را روی میز گذاشت و بدون گفتن هیچ حرف دیگری با شتاب از آنجا بیرون دوید. آقای پانلی خیلی تعجب کرد: چطور شده امروز سانی کوچولو آنقدر عجله دارد؟ برخلاف روزهای دیگر برای شنیدن قصه علاقهای نشان نمیدهد! آقای پانلی دنبال سانی بیرون رفت اما سانی به خانه رفته و در را بسته بود. ناگهان چشم آقای پانلی به پلهها و نهر سفید کوچولو و باریک روی آنها افتاد و همهچیز را حدس زد. پس قضیه از این قرار است. چه دختر مهربان و فهمیدهای است! باید صبر کنم تا مادرش به خانه برگردد و شیشه شیر را به او برگردانم.
آقای پانلی خندهکنان به داخل خانهاش رفت.