قصه کودکانه پیش از خواب
شیاوخو و قناری کوچولو
ـ مترجم: مریم خرم
در شرق ایالت «سیچوان» یک کوه خیلی بزرگ و معروفی قرار دارد به نام «دباشان». در پای این کوه یک دهکدهی کوچک و زیبا قرار دارد به نام «بینگشین». در میان بچههای خوب این دهکده، «شیاوخو» پسر مهربان و نیکوکاری بود که همه او را دوست میداشتند. در کلاس درس نیز یکی از شاگردان بسیار زرنگ و کوشا بود. او داستانهای زیادی در مورد حیوانات و پرندهها و ماهیها میدانست.
تعطیلات آخر هفتهی بچهها بود. بچههای دهکدهی «بینگشین» همه میخواستند به دیدن شیاوخو بروند تا بازهم از آن داستانهای شیرین و دلپذیرش برای آنها تعریف کند. هنوز بچهها برای رفتن آماده نشده بودند که بچهای در کوچههای ده با صدای بلند فریاد زد: «زود باشید بروید قناری تازه از تخم درآمدهی شیاوخو را ببینید!»
بچهها با شنیدن این خبر جالب یکییکی بهطرف خانهی شیاوخو دویدند.
خبر راست بود و یک قناری خیلی کوچک در داخل قفس بود و شیاوخو هم پروانهوار دورش میچرخید. گاهی آب برایش میگذاشت، گاهی غذا برایش میگذاشت و خلاصه خیلی او را دوست داشت.
در ظرف چند دقیقه هرکدام از بچهها چیزی برای قناری آورد. یکی دانهی ارزن، یکی گندم، یکی برنج؛ اما قناری کوچولو هنوز چیزی نخورده بود و بیحال گوشهی قفس افتاده بود.
ناگهان شیاوخو فکری به خاطرش رسید و با شتاب از درخت بزرگ وسط دهکده بالا رفت. تا جایی که میتوانست بالا رفت تا اینکه به لانهی پرندهها رسید. همانجا لابهلای شاخ و برگها نشست تا ببیند جوجهها چطور غذا میخورند. پس از مدتی انتظار بالاخره مادرشان با دهان پر از غذا رسید. او کرم و حشرات و سایر غذاها را به نوکش گرفته بود. جوجهها از نوک مادرشان غذا را میگرفتند و میخوردند.
شیاوخو سریع به خانه برگشت. دیگر فهمیده بود که آن جوجه قناری هنوز احتیاج به مادرش دارد. به همین خاطر دانههایی را که میخواست به او بدهد لای دهانش گذاشت و اول با کمی ترس دهانش را جلو برد. جوجه نیز آرام جلو آمد و ناگهان با نوکش دانه را از دهان او گرفت.
موفقیت بزرگی بود. شیاوخو از خوشحالی نمیدانست چکار کند. از آن روز به بعد شیاوخو تبدیل شد به مادر جوجه کوچولو.
مردم دهکدهی «بینگشین» از وجود چنین پسر عاقل و باهوشی خیلی به خود میبالیدند و همه او را دوست داشتند.