قصه کودکانه پیش از خواب
شهر بدون گربه
نویسنده: مژگان شیخی
یکی بود یکی نبود. مردی بود به نام پَشَنگ که همیشه در حال مسافرت بود. او از این شهر به آن شهر میرفت و جهانگردی میکرد. یک روز پشنگ در راه، بچهگربهی لاغری را دید. دست گربه کوچولو بدجوری زخمی شده بود. او میومیو میکرد و کنار درختی دراز کشیده بود. پشنگ جلو رفت و گفت: «حیوان بیچاره! شاید سگی او را زخمی کرده. شاید هم از جایی افتاده»
بعد دست گربه کوچولو را شُست و با پارچهای بست، او را برداشت، در گونیاش گذاشت و به راه افتاد. پشنگ آنقدر از گربه پرستاری کرد تا حالش بهتر شد، طوری که بعد از چند روز دیگر میتوانست راه برود. از آن به بعد پشنگ و گربه کوچولو باهم مسافرت میکردند.
آنها رفتند و رفتند تا از دور شهری را دیدند. مردی ازآنجا میگذشت. پشنگ از او پرسید: «این چه شهری است؟»
مرد گفت: «این شهرِ موش باران است. آنقدر موش دارد که نگو و نپرس؛ طوری که وقتی پادشاه میخواهد غذا بخورد. سربازان دور سفرهاش میایستند تا موشها حمله نکنند.»
پشنگ گفت: «چه عجیب؟ تا حالا چنین چیزی نشنیده بودم. مگر در این شهر گربه نیست؟»
مرد با تعجب گفت: «گربه؟ گربه دیگر چیست؟ ما در اینجا گربه نداریم.»
پشنگ گفت: «شهر عجیبی است! برویم و ببینیم در این شهر چه خبر است!»
پشنگ و گربه رفتند و رفتند تا وارد شهر شدند. پشنگ جلوی دروازه قصر رفت و گفت که با پادشاه کار دارد. او را به تالار قصر بردند. اتفاقاً موقع ناهار خوردن پادشاه بود. پشنگ دید که آن مرد راست میگفت. سربازان دورتادور سفره ایستاده بودند تا شاه ناهارش را بخورد.
پشنگ جلو رفت و گفت: «ای پادشاه، من حیوانی دارم که غذایش موش است. به دنبال موشها میدود و آنها را میخورد. دیگر لازم نیست موقع غذا خوردن، سربازان دور سفرهتان بایستند.»
شاه با تعجب پرسید: «چه حیوانی؟»
پشنگ گربه را از توی کیسهاش بیرون آورد و گفت: «این حیوان! او دشمن موشهاست. حالا دوروبر سفره را خالی کنید.»
سربازان نمیدانستند چکار کنند. پادشاه که از دست آنهمه موش خسته شده بود، گفت: «هر کاری میگوید انجام دهید.»
سربازان کنار رفتند. موشها به غذاها حمله کردند و پشنگ، گربه را پایین گذاشت. گربه که از دیدن آنهمه موش ذوقزده شده بود، میوی بلندی کرد، وسط موشها پرید و حمله را آغاز کرد. موشها را دنبال میکرد و یکییکی میخورد. موشها خیلی ترسیده بودند. دویدند و رفتند در گوشه و کنار پنهان شدند. دیگر هیچ موشی آن دوروبر نبود.
پادشاه خیلی خوشش آمد و گفت: «چه حیوان عجیب و جالبی داری! به خاطر این کارت باید پاداش بگیری.»
بعد هم دستور داد صد سکه طلا به او بدهند.
پشنگ گفت: «اسم این حیوان گربه است. میتوانید به شهرهای دیگر بروید، از این حیوانها به اینجا بیاورید و از شر موشها راحت شوید.»
پادشاه از پشنگ خواست در آنجا بماند؛ ولی او گفت: «من یک جهانگردم. دلم میخواهد بروم و جاهای دیگر دنیا را هم ببینم. امیدوارم اگر دفعهی بعد به شهر شما آمدم، هیچ موشی نباشد.»
شاه به سربازانش دستور داد بروند و از سرزمینهای دیگر گربه بیاورند. پشنگ هم از آنها خداحافظی کرد و رفت تا شهرهای دیگر و چیزهای عجیبوغریب دیگری را ببیند.