قصه کودکانه پیش از خواب: شرکت در جشن 1

قصه کودکانه پیش از خواب: شرکت در جشن

قصه کودکانه پیش از خواب

شرکت در جشن

جداکننده متن Q38

ـ نویسنده: جانگ‌ شو
ـ مترجم: مریم خرم

به نام خدا

خرگوش سفید کوچولویی به نام «جی‌بی» قرار بود همراه مادرش در جشن بزرگی که در جنگل برپاشده بود شرکت کند. جی‌بی خیلی خوشحال بود و سر از پا نشناخته بالا و پائین می‌پرید. اما وقتی نگاهش به لباس تنش افتاد فکر کرد: «در جشن حیوانات زیادی شرکت خواهند داشت. آن‌وقت من اگر همین لباس همیشگی‌ام را بپوشم خیلی زشت است. پس چکار کنم؟» بعد با خودش گفت: «فهمیدم الآن می‌روم و از یک حیوان، یک لباس به امانت می‌گیرم تا امشب در جشن بپوشم.»

با این فکر، خرگوش کوچولو به راه افتاد، رفت و رفت تا در راه جنگل، چشمش به یک جوجه‌تیغی افتاد. لباس جوجه‌تیغی خیلی عجیب و غریب بود، از خارهای تیز و خطرناکی تشکیل شده بود، با این ‌حال خرگوش از جوجه‌تیغی پرسید: «دوست عزیز، لباست را فقط برای امشب به من قرض می‌دهی تا در میهمانی بپوشم؟»

جوجه‌تیغی سرش را به اطراف تکان داد و گفت: «نمی‌توانم، من با کمک همین لباس، دشمنانم را از خود دور می‌کنم. اگر این خارها بر پشتم نباشند خیلی راحت طعمه گرگ و ببر و سایر حیوانات می‌شوم، غیر از آن با کمک خارهایم میوه‌ها را به زمین می‌اندازم و آن‌ها را باز با کمک خارهایم روی پشتم نگاه می‌دارم و به خانه می‌برم.»

پس از گفتن این حرف‌ها، جوجه‌تیغی خارهایش را به میوه‌ای فروکرد و به‌ طرف خانه‌اش به راه افتاد.

خرگوش کوچولو که چاره‌ای نداشت باز به دنبال پیدا کردن حیوان دیگری رفت. در روی شاخه‌ی درخت صنوبر، چشمش به دارکوب افتاد که با کمک نوک‌هایش حشرات و موجودات موذی را می‌کشت. خرگوش پیش خود فکر کرد حال که لباس خارخاری به دست نیاوردم، شاید بتوانم از دارکوب چیزی قرض بگیرم. اما دارکوب هم پس از شنیدن خواسته‌ی خرگوش، به او گفت: «من با کمک نوک‌هایم حشرات را از بین می‌برم و چنگال‌هایم را نیز احتیاج دارم و نمی‌توانم چیزی به تو بدهم.»

باز خرگوش به راه افتاد. این بار چشمش به یک مرغ ماهی‌خوار افتاد که با منقارهای بلندش در حال شکار ماهی و حلزون بود. جی‌بی کوچولو پیش خود فکر کرد اگر نتوانستم لباس خارخاری با چنگال‌های زیبا بگیرم، شاید از مرغ ماهی‌خوار بتوانم نوک‌های بلندش را بگیرم بنابراین به او گفت: «دوست عزیز آیا برای امشب، نوک‌های بلندت را به من قرض می‌دهی؟»

مرغ ماهی‌خوار نگاهی به او انداخت و گفت: «نمی‌توانم چون با منقار بلندم ماهی از آب می‌گیرم و به آن‌ها نیاز دارم.»

باز خرگوش تپلی به راه افتاد و خسته و ناراحت به دنبال حیوان دیگری گشت تا بتواند چیزی قرض بگیرد. ناگهان چشمش به مرغابی افتاد که در آب شنا می‌کرد و پاهای عجیب و جالبی داشت فوری پیش او رفت و گفت: «دوست عزیزم، آیا فقط برای امشب، پاهای زیبایت را به من قرض می‌دهی؟»

مرغابی با تعجب نگاهی به او انداخت و گفت: «نه، مـن بـا کمک پاهایم شنا می‌کنم و خیلی به آن‌ها نیاز دارم!»

خورشید کم‌کم داشت غروب می‌کرد و خرگوش کوچولو هم بدون اینکه چیزی به دست آورده باشد ناراحت و غمگین به‌سوی خانه برگشت.

مادر جی‌بی کوچولو از دور چشمش به خرگوش کوچولوی غمگینش افتاد و سراسیمه به‌طرفش دوید و از او پرسید: «آیا کسی اذیتت کرده است؟»

خرگوش کوچولو درحالی‌که گریه می‌کرد جریان را برای مادرش شرح داد. مادر پس از شنیدن حرفه‌ای او نتوانست خود را نگه دارد خندید و با خنده به او گفت: «ای خرگوش کم‌عقل من، ما خرگوش‌ها همیشه همین‌طور هستیم. تمام حیوانات و پرندگان و سایر موجودات زنده هم همان‌طوری که خلق‌شده‌اند زندگی می‌کنند. اگر تو از دیگران منقار بلند یا دم زیبا یا پای پهن یا خار یا بال و خلاصه چیزهای دیگر می‌گرفتی دیگر نه یک خرگوش بودی نه دارکوب نه مرغابی نه جوجه‌تیغی و نه به هیچ حیوان دیگری شباهت داشتی. یک حیوان عجیب‌الخلقه به تمام معنی می‌شدی!»

خرگوش کوچولو خوب به حرفه‌ای مادرش گوش داد و متوجه شد که مادرش درست می‌گوید درست مثل همیشه. بنابراین خندید و اشک‌هایش را پاک کرد و رفت تا دست و صورتش را بشوید و همراه مادرش به میهمانی برود.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *